معنی کلمه فرصت در لغت نامه دهخدا
- به فرصت ؛ با استفاده از فرصت. در موقع مناسب : دمنه به فرصت خلوتی طلبید. ( کلیله و دمنه ).
- فرصت دادن ؛ وقت دادن. مهلت دادن. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به.سعدی.- فرصت داشتن ؛ وقت داشتن. ( یادداشت به خط مؤلف ).
- فرصت کردن ؛ وقت داشتن. فرصت داشتن. ( یادداشت به خط مؤلف ).
- فرصت نکردن ؛ وقت نداشتن. مقابل فرصت کردن.
- کم فرصت ؛ آنکه وقت کافی برای کارهایش ندارد.
|| هنگام لایق و وقت مناسب. ( ناظم الاطباء ) : به وقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. ( تاریخ بیهقی ).میخواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرض کنم. ( کلیله و دمنه ).
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه.سعدی.- فرصت از دست دادن ؛ استفاده نکردن از موقع مناسب.
- فرصت جستن ؛ در پی موقع مناسب بودن : خواجه همه روزه فرصت می جست. ( تاریخ بیهقی ). همیشه... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. ( تاریخ بیهقی ). اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشینیم. ( تاریخ بیهقی ). دمنه روزی فرصت جست. ( کلیله و دمنه ).
- فرصت جو ؛ فرصت جوی. آنکه در پی موقع مناسب باشد. ( یادداشت به خط مؤلف ). آنکه مترصد وقت و منتظر فرصت باشد. ( آنندراج ) : نامه ها رسیده که فرصت جویان می جنبند. ( تاریخ بیهقی ). دست به دست کنید تا فرصت جویان را برانداخته آید. ( تاریخ بیهقی ). ما را داماد و خلیفه باشد و شر این فرصت جوی دور شود. ( تاریخ بیهقی ).
- فرصت جویی ؛ فرصت جستن : خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت جویی. ( تاریخ بیهقی ).
- فرصت شماردن ( شمردن ) ؛ از فرصت استفاده کردن. موقع را مناسب دیدن. حداکثر استفاده کردن از چیزی. ( از یادداشت به خط مؤلف ):