معنی کلمه فرشته در لغت نامه دهخدا
فرشته چو آید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان.فردوسی.فرشته به خوی و چو عنبر به بوی
به دل مهربان و به جان مهرجوی.فردوسی.ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. ( تاریخ بیهقی ).
فرشته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید.اسدی.سوی حکیمان فرشته است روانم
ورچه که در چشم مردم است عیانم.ناصرخسرو.بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش.ناصرخسرو.این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند.ناصرخسرو.هر آن گه که باشد فرشته به جای
به خاک اندرون باد دیو سیاه.عبدالواسع.بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.خاقانی.گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مر این را فرشته است و ارواح چاکر.خاقانی.دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.خاقانی.آورده اند پشت بر این آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند.عطار.گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند دایم ندا.مولوی.گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو.سعدی.خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.حافظ.فرشته است این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.جامی.- فرشته پر ؛ آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند :
فرشته پران را بر این ساده دشت
از او آمدن هم بدو بازگشت.نظامی.