معنی کلمه فرسودن در لغت نامه دهخدا
تو در ولایت و دولت همی گسار مدام
مخالفان را در بند و غم همی فرسای.فرخی.چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود
بر مرگ کسی چه شادمان باید بود؟( از قابوسنامه ). || زدودن. || مالیدن. ( از حاشیه برهان چ معین ). مالش دادن چیزی مانند مشک و عنبر تا شمیم آن برآید :
تاش نسایی ندهد بوی مشک
فضل از این است به فرسودنم.ناصرخسرو. || به رنج افکندن و خسته کردن :
بکردند آنکو بفرمودشان
گر آسودشان یا بفرسودشان.فردوسی. || فرسوده شدن. ساییده شدن. از میان رفتن. پوسیدن. ( از حاشیه برهان چ معین ). اندک اندک از میان رفتن :
ز سور فرخ تو روی خرمی بفروخت
ز فتح شامل تو جان کافری فرسود.مسعودسعد. || کهنه شدن. زنگ زدن :
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست.خاقانی. || پیر شدن. از میان رفتن. نابود شدن :
چه تدبیر سازم چه درمان کنم
که از غم بفرسود جان و تنم.سعدی. || کاسته شدن. کم شدن. مقابل افزودن :
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود.ناصرخسرو.رجوع به فرسوده ، فرساییده ، فرسائیده ، فرساییدن و فرسائیدن شود.