فرسای. [ ف َ ] ( نف مرخم ) محوکننده. ( صحاح ). کهنه کننده. به پای کوبنده. ( برهان ). فرسا. همواره به صورت مزید مؤخر با کلمات دیگر ترکیب شود. و به صورت مستقل ، جز به معنی فعل امر به کار نرود. - جان فرسای ؛ آنچه جان را بفرساید و بکاهد: بارها نوعروس جان فرسای دست در دامنش زدی که درآی.سعدی ( هزلیات ).- عدوفرسای ؛ آنکه دشمن را نابود کند و یا ضعیف گرداند : امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش جهانگشای و ولی پرور و عدوفرسای.فرخی.رجوع به فرسا شود.
معنی کلمه فرسای در فرهنگ معین
(فَ ) (ص فا. ) در ترکیب به معنی فرساینده آید، به معانی ذیل ، الف - خسته - کننده ، رنج دهنده . ب - محو کننده ، نابود - کننده . ج - ساینده : گردون فرسای .
معنی کلمه فرسای در فرهنگ فارسی
( اسم ) در ترکیب به معنی فرساینده آید به معانی ذیل الف - خسته کننده رنج دهنده جانفرسای روانفرسای طاقت فرسای ب - محو کننده نابود کننده . جمع : ساینده : فرقد فرسای گردون فرسای.
معنی کلمه فرسای در ویکی واژه
در ترکیب به معنی فرساینده آید، به معانی ذیل ؛ الف - خسته - کننده، رنج دهنده. ب - محو کننده، نابود - کننده. ج - ساینده: گردون فرسای.
جملاتی از کاربرد کلمه فرسای
در بدایت عشق عشق بلای عاشق بود چون مبردی وی را میساید و از او میفرساید گاه او را در آتش بلا میاندازد و گاه او را هدف ناوک ولا میسازد و با او میگوید:
ز جا شیری فلک فرسای جنبید فلک حیران که کوه از جای جنبید
مرکز عرش است دل خال سیه همتای او رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا که زهر قاتل جان ترا نفرساید
نرگس مینا قدم کن، گر تماشا بایدت در سرا بستان شمساد سمن فرسای او
مردی که بر راه عشق جان فرساید آن به که بدون یار خود نگراید
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گهی در فروع و گهی در اصول شدم پنجه فرسای هر بلفضول
چوبش ایمن شده از فرسودن زیر این گنبد گیتیفرسای
روزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدم هر ذرهٔ خاکم تو را جوید پس از فرسودگی