فرسا. [ ] ( اِ ) دار فلفل است. ( فهرست مخزن الادویه ). دار پلپل. رجوع به دار پلپل و دار فلفل شود. فرسا. [ ف َ ] ( نف مرخم ) مخفف فرساینده. ( یادداشت به خطمؤلف ). این لغت در ترکیب به صورت مزید مؤخر آید. ترکیب ها: - آبله فرسا. آسمان فرسا. بحرفرسا. تن فرسا. توان فرسا. روان فرسا. طاقت فرسا. فلک فرسا. قلم فرسا. گنه فرسا. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
معنی کلمه فرسا در فرهنگ عمید
۱. = فرسودن ۲. فرساینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): طاقت فرسا، دست فرسود جود تو شده گیر / تروخشک جهان جان فرسای (انوری: ۴۵۰ ).
معنی کلمه فرسا در فرهنگ فارسی
( اسم ) در ترکیب به معنی فرساینده آید به معانی ذیل الف - خسته کننده رنج دهنده جانفرسای روانفرسای طاقت فرسای ب - محو کننده نابود کننده . جمع : ساینده : فرقد فرسای گردون فرسای. دارفلفل است . دارپلپل
معنی کلمه فرسا در فرهنگ اسم ها
اسم: فرسا (دختر) (فارسی) (تلفظ: farsā) (فارسی: فَرسا) (انگلیسی: farsa) معنی: نام یک گیاه، ( در گیاهی ) ( = دار فلفل، فلفل سبز ) گیاهی بوته ای از خانواده ی فلفل که ریشه و میوه ی آن مصرف دارویی دارد
جملاتی از کاربرد کلمه فرسا
زیر بار سرم این دست بفرساید به ز آنکه دستیست که دور است ز دامان کسی
این آبشار به رود رودبار لرستان میپیوندد و سرانجام به دز میریزد. میتوان گفت به علت اینکه آب آن به صورت مخلوط با هوا بر اثر برخورد با سنگها به شکل حباب سفید در میآید به آبسفید معروف شدهاست. خود آبشار در درههای تاریک که در اثر فعالیتهای زمینشناختی و فرسایش توسط آب در چند هزار سال به وجود آمده، قرار دارد.
بار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم تا در او خاک عالم را جبین فرسا کند
با چنین غصههای جان فرسا من فرسوده را چه جان باشد
قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی
جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم به بام کعبهٔ دل می زنم، ناقوس ترسا را
دلها ز هجرت سوخت خوش، زین زهر جان فرسا بچش ناز گران تمکین بکش، بنشین و بر راهش نگر
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
خوبرویان چون به سلطانی علم بالا کشند شیر مردان را به زیر تیغ جانفرسا کشند
چند، چند گرفتار دام طبیعت، تا به کی محبوس در زندان رنج و زحمت، هر ساعتی بار غمی تا به کی کشی، هر لحظه جام المی تا چند نوشی، نیش زهر آلود هم صحبتان منافق تا به چند، زهر جانفرسای عزای دوستان موافق تا به کی، پای از این خانه ویران بیرون نه و قدم در گلستان عالم سرور گذار.
رمحشه گفتا منم آن افعی بیجانکه هست اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من