معنی کلمه فرزانگی در لغت نامه دهخدا
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی.فردوسی.کجات آن همه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی.فردوسی.که سالاری و زور و مردانگی
تو را دادم و گنج و فرزانگی.فردوسی.با همه فرزانگی و عقل مغاندیش
بر خر مغ عاجزم که پیر و جوانم.سوزنی ( دیوان ص 455 ).غافل بودن نه ز فرزانگی است
غافلی از جمله دیوانگی است.نظامی.سخن گفتن نرم فرزانگی است
درشتی نمودن ز دیوانگی است.نظامی.بوالعجبیهای خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی.سعدی.پس از هوشمندی و فرزانگی
چو دف برزدندش به دیوانگی.سعدی.بزرگان روشندل نیک بخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت.سعدی.- نافرزانگی ؛ بی خردی. بی عقلی :
چو ساقی درشراب آمد به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه.سعدی.