معنی کلمه فرز در لغت نامه دهخدا
فرز. [ ف ِ ] ( ص ) چست. چابک. چالاک. جَلد. قبراق. || تند. سریع. || ( ق ) زود. به سرعت. ( یادداشت به خط مؤلف ).
فرز. [ ف ِ ] ( اِ ) مهره ای از مهره های شطرنج که به منزله وزیر است. ( برهان ). و آن را فرزین گویند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به فرزین و فرزان شود. || سبزه باشد در غایت خوبی و تری و تازگی. ( برهان ). فریز. فریس. فرزد. فرزه. پریز. فریژ. فریج. ( از حاشیه برهان چ معین ).
فرز. [ ف ُ ] ( اِ ) سبزه تروتازه. رجوع به فِرز شود. || غلبه و زیادتی. || کنار دریاهاو رودخانه های بزرگ که کشتی و سنبک در آنجا بایستند و از آنجا راهی شوند. ( برهان ). رجوع به فُرضة شود.
فرز. [ ف ِ ] ( ع اِ ) راه بر پشته.( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || نصیب جداشده برای صاحب آن. ج ، افراز، فروز. ( اقرب الموارد ).
فرز. [ ف َ ] ( ع اِ ) زمین هموار پست. ( منتهی الارب ). گشادگی بین دو کوه و گویند: ما اطمأن من الارض بین ربوتین. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) جدا نمودن چیزی را از چیزی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
فرز. [ ف ُ رُزز ] ( ع ص ) بنده صحیح یا آزاد صحیح پرگوشت نازک اندام. ( منتهی الارب ). العبدالصحیح و قیل الحر الصحیح التار. ( اقرب الموارد ).