معنی کلمه فرح در لغت نامه دهخدا
یک فرح را هزار غم سپس است
که پس هر فرح غم است هزار.خاقانی.در فرح زانم که همچون غنچه من
این قدح سر در گریبان خورده ام.عطار.- فرح افزا ؛ آنچه شادی را بیفزاید. ( یادداشت به خط مؤلف ). فرح افزای.
- فرح افزای ؛ فرح افزا :
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی.سعدی.- فرح انگیز ؛ کسی یا چیزی که موجب شادی و سرور گردد.
- فرح بخش ؛ آنچه خاطر آدمی را شادی بخشد :
این چه بویی است فرح بخش که تا صبح دمید
وین چه بادی است که از جانب صحرا برخاست.سعدی.عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد.حافظ.کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت.حافظ.- فرح فزای ؛ فرح افزای.
- فرح ناک ؛آنچه با شادی همراه بود.
- فرح یافتن ؛ شاد شدن :
بیفکندم و روی برتافتم
وز آن پاسبانی فرح یافتم.سعدی.|| ( اِ ) نزد اهل رمل نام شکلی است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1105 ).
فرح. [ ف َ رِ ] ( ع ص ) شادان و فیرنده. ( منتهی الارب ). فارح. ( اقرب الموارد ). رجوع به فارح شود.
فرح. [ ف َ رَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان فلارد بخش لردگان شهرستان شهرکرد، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری لردگان و سی هزارگزی راه عمومی. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 133 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات ، برنج و کتیرا است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ).