معنی کلمه فرجام در لغت نامه دهخدا
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.رودکی.که چون باشد انجام و فرجام جنگ
که را بیش خواهد بد اینجا درنگ.دقیقی.چنین است فرجام آوردگاه
یکی خاک یابد یکی فر و جاه.فردوسی.شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنین است آغاز و فرجام جنگ.فردوسی.چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد
چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام.فرخی.زمستان رابود فرجام نوروز
چنان چون تیره شب را عاقبت روز.فخرالدین اسعد.همین است و یک رزم مانده ست سخت
بکوشیم تا چیست فرجام بخت.اسدی.فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام.ناصرخسرو.همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز.مسعودسعد.با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. ( کلیله و دمنه ).
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست.خاقانی.که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد به فرجام.نظامی.پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.حافظ.- بدفرجام ؛ بدعاقبت : گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. ( گلستان ).
- بدفرجامی ؛ بدعاقبتی :
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بدفرجامی آرد ناسپاسی.سعدی ( صاحبیه ).- خوب فرجام ؛ آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت :
برش تنگدستی دو حرفی نوشت
که ای خوب فرجام نیکوسرشت.سعدی ( بوستان ).- فرخنده فرجام ؛ خوب فرجام. خوشبخت :
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست.سعدی ( بوستان ).- نافرجام ؛ بدعاقبت. ( غیاث ) :
هیچ دانی که چیست دخل حرام
یا کدام است خرج نافرجام ؟