معنی کلمه فرا در لغت نامه دهخدا
به حبل ستایش فرا چَه ْ مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.سعدی ( بوستان ).سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینه من خوابت هست ؟حافظ. || ( اِ )کنج و گوشه. ( برهان ). || بالا و بلندی. رجوع به فراز شود. || ( ص ) بلند. مقابل فرو.
- فراپایه ؛ بلندپایه. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.فرخی.رجوع به فراز شود.
|| نزدیک. || دور. ( برهان ) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.سعدی. || ( حرف اضافه ) بَِ ( به ). با : فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت : کن و مکن ! ( تاریخ بیهقی ).
رفت نهانیش فرا خانه برد
بدره دینار به صوفی سپرد.نظامی.که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگرباره فراپوش.سعدی.به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.سعدی. || در :
فروماند تو را آلوده خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش.نظامی.
فرا. [ ف َ ] ( ع اِ ) گورخر که فراء و حمارالوحش نامند. ( فهرست مخزن الادویه ) ( اقرب الموارد ).
- امثال :
کل الصید فی جوف الفرا ؛ مثل است ، یعنی هر صیدی در فرا هست. و مثل آورده میشود برای کسی که نیازمندیهای بسیار دارد و یکی از آنها که بزرگتر است برآورده شود و در آن هنگام این مثال برایش گفته میشود یا هنگامی گفته شود که شخص به از دست رفتن بقیه نیازمندیهای خویش بی اعتنا است. ( از اقرب الموارد ).
فرا. [ ف َ ] ( اِخ ) نام یکی از دهکده های دهستان پریجان سوادکوه در مازندران که اکنون بدین نام شناخته نمیشود. ( از مازندران و استرآباد ترجمه فارسی ص 156 ).