فر ایزدی
جملاتی از کاربرد کلمه فر ایزدی
دگر گفت دارم فر ایزدی بپوشیده رویان نخواهم بدی
ز فر ایزدی مأمور و مجبورند حکمش را وحوش و دیو و انس و جان و نجم و چرخ و ماه و خور
دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخفال
سیاوش را و خسرو را نیازرد چو فر ایزدی بود آب و آذر
که پای دارد با فر ایزدی به نبرد که دست دارد با بخت سرمدی به جدال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی بود درخور کیفر ایزدی
ای مردم روستای این وادی ازکیفر ایزدی هراسان شو
بدین سوی دارمت پاس از بدی بدانسوی از کیفر ایزدی
ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید یعقوب لیث، شیر بیابان سیستان