فخور

معنی کلمه فخور در لغت نامه دهخدا

فخور. [ ف َ ] ( ع ص ) نازنده. ( ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل ص 76 ) ( منتهی الارب ). به تکلف ستاینده خویشتن را. فخرکننده. ( اقرب الموارد ). || ناقه بزرگ پستان کم شیر. ( منتهی الارب ). و گوسفند اهلی بزرگ پستان و کم شیر. ( از اقرب الموارد ). || پستان سطبر درشت تنگ سوراخ کم شیر. || خرمابن بزرگ تنه گنده شاخ. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). درخت نخل قوی شاخ پربرگ. ( فهرست مخزن الادویه ). || اسب بزرگ و دراز نره. ( منتهی الارب ).
فخور. [ ف ُ ] ( ع مص ) نازیدن. || نازیدن به خوی نیکو. || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. ( منتهی الارب ). رجوع به فخر و فخار شود.

معنی کلمه فخور در فرهنگ معین

(فَ ) [ ع . ] (ص . ) بسیار فخر کننده .

معنی کلمه فخور در فرهنگ فارسی

فخرکننده، نازنده
( صفت ) بسیار نازنده فخر کننده .
پستان سطبر تنگ سوراخ . فخور

معنی کلمه فخور در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی فَخُورٍ: کسی که زیاد افتخار و مباهات میکند
ریشه کلمه:
فخر (۶ بار)
«فَخُور» صیغه مبالغه از مادّه «فخر» به معنای کسی است که نسبت به دیگران بسیار فخر فروشی می کند، تفاوت «مختال» و «فخور» در این است که: اولی، اشاره به تخیلات کبرآلود ذهنی است، و دومی، به اعمال کبر آمیز خارجی.
بالیدن به مال و جاه. «اَلْفَخْرُ اَلْمُباهاةُ فِی الْاَشْیاءِ الْخارِجَةِ عَنِ الْاِنْسانِ کَالْمالِ وَالْجاهِ» (مفردات) . مختال به معنی متکبرو فخور به معنی بالنده و نازنده است. تکبر در نفس آدمی و فخر اظهار و شمردن اسباب تکبر و بالیدن بر آنهاست و هر دو صیغه مبالغه‏اند یعنی خدا هیچ متکبر نازنده را دوست ندارد. فخور چهار بار در قرآن مجید آمده سه بار توأم با «مختال» و یکبار . فرح نیز شادی از روی تکبر است. آیات به نظر می‏دهند که بالیدن از لوازم تکبر است. . معنی آیه در صلصال گذشت.

معنی کلمه فخور در ویکی واژه

بسیار فخر کننده.

جملاتی از کاربرد کلمه فخور

وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ ای وسعنا علیه الصحة و المال و العافیة بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ ای بعد الفقر الذی ناله لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئاتُ عَنِّی ظن انه زایله کل مکروه فلا یعاوده و ظنّ ان البلاء لسوء و لعله خیر له إِنَّهُ لَفَرِحٌ بزوال الشدة فَخُورٌ بالنعمة من غیر شکر لها. معنی آیت آنست که اگر مردم را بعد از بلا و شدت و بی کامی و درویشی، نعمت و عافیت دهیم و آسانی و راحت چشانیم و او را در آن نعمت بطر بگیرد آن رنج و بی کامی و بی‌نوایی همه فراموش کند شکر منعم بگزارد و حق نعمت نگزارد و باز بردن بلا و مکروه نه از حق بیند، در آن نعمت می‌نازد و شادی میکند و میگوید: «ذَهَبَ السَّیِّئاتُ عَنِّی» فارقنی الضر و الفقر، از نقمت و غضب حق ایمن نشیند و از مکر وی نترسد فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ رب العالمین گفت: إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ اوست آن لاف زن نازنده بطر گرفته. فرح و سرور هر دو در قرآن بیاید. اما فرح بذم آید ناپسندیده و نکوهیده چنان که گفت: لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ و سرور بمدح آید ستوده و پسندیده چنان که گفت: وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً و الفخور المتکبّر المتطاول. و قیل: فرح فخور. ای اشر بطر، یفاخر المؤمنین بما وسّع اللَّه علیه.
از میدان مکاشفه میدان سرور زاید. قوله تعالی: «فبذلک فلیفرحوا هو خیر مما یجمعون». جملهٔ شادیها سه است: یکی شادی حرامست، و یکی شادی مکروه، و یکی شادی واجب. آنچه حرامست بمعصیت شاد بودنست، و آن اینست که قوله تعالی: «لا تفرح ان اللّه لا یحب الفرحین» «انه لفرح فخور». و آنچه مکروهست بدنیا شاد بودنست، و ایسنت که گفت قوله تعالی: «و فرحوا بالحیوة الدنیا» «و لا تفرحوا بما اتاکم». و آنچه واجبست شادیست بحق، و آن آنست که گفت: «فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به». اما شادی بحرام بدان دل می‌رود، و پی ببرد، و دوست دشمن کند. و اما شادی مکروه از آن آبروی کاهد، و فتنه افزاید، و عمر تاوان آید. و اما شادی واجب سه شادیست: شادی مسلمانی که بند برگرفت و در گشاد و بار داد؛ و دیگر شادی منتست که از عتاب آزاد کرد، و از بهشت رها کرد، و بحقیقت شاد کرد؛ سیم دوستیست که مرد را انس داد بی‌خلق، و توانگری بی‌گنج، و عز داد بی‌سپاه.
این کلاه کبر و فخر از سر فرونه زا نکه هست نص قرآن لایحب کل مختال فخور
دین و دانش را ز جبهۀ رای تو باشد فخور جور و بخشش را ز هیجۀ راد تو باشد مدار
ای شده بر خوان عالم میهمان «لاتکن فی‌الدهر مختال فخور»
إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ مَنْ کانَ مُخْتالًا فَخُوراً میگوید: اللَّه دوست ندارد هر خرامنده بکبر، لاف زن، خویشتن ستای. فخور در اشتر همچون مصرّاة است در گوسفند، و این آنست که شیر جمع کنند در پستان وی، تا مشتری پندارد که آن معتاد است و اصلی، و در آن رغبت نماید، پس بخلاف آن بود. همچنین فخور از مردم آن بود که از خویشتن حالی نیکو بنماید بدعوی، و پس بی‌معنی بود.
سیاهئی که دلش بر کنار چشمه عفو سفید بر کند از دِبل فخر دبل فخور