فخر

معنی کلمه فخر در لغت نامه دهخدا

فخر.[ ف َ ] ( ع مص ) چیره شدن بر کسی در مفاخرت. || چیره شدن بر کسی در نبرد. رجوع به فخار شود. || نازیدن. ( منتهی الارب ). مباهات. بالیدن. فخار. فخارة. افتخار. ( یادداشت بخط مؤلف ). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم چه درباره خود وچه درباره پدران خود. ( اقرب الموارد ) :
تن خویش را ازدرِ فخر کن
نشستنگه خویش استخر کن.فردوسی.زمین است گنج خدای جهان
همان از زمین است فخر شهان.اسدی.به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من
به پایگاه وزیری فرونیارم سر.خاقانی. || نازیدن به خوی نیکو. ( منتهی الارب ). فخار. فخاره. رجوع به فخار شود. || افزون داشتن کسی را بر کسی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). فخار. فخارة. رجوع به فخار شود. || بزرگ منشی نمودن. ( منتهی الارب ). فخار. رجوع به فخار شود. || بزرگی نمودن. ( منتهی الارب ) :
حیدر کز او رسید و ز فخر او
از قیروان به چین خبر خیبر.ناصرخسرو.|| افزون شدن. || نیکویی کردن. ( منتهی الارب ). || تاختن بر مردم با برشمردن نیکی های خود. ( تعریفات ). || ( اِمص )افتخار. شهرت. نازش. بالش. ( یادداشت بخط مؤلف ).
فخر. [ ف َ خ َ ] ( ع مص ) ننگ داشتن. ( منتهی الارب ). انف. ( اقرب الموارد ).
فخر. [ ف َ ] ( اِخ ) ( مولانا... ) میر علیشیر نوایی آرد: جوانی لطیف و ظریف بود، و این مطلع از اوست :
دار دنیا نه مقام من ثابت قدم است
من و آن دار که دروازه ملک عدم است.( از مجالس النفائس چ حکمت ص 401 ).
فخر. [ ف َ ] ( اِخ ) ( امام... ) رجوع به فخر رازی شود.

معنی کلمه فخر در فرهنگ معین

(فَ خْ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . )نازیدن ، مباهات کردن . ۲ - (اِمص . ) بزرگ منشی ، افتخار.

معنی کلمه فخر در فرهنگ عمید

۱. افتخار، سربلندی.
۲. (اسم ) [قدیمی] مایۀ افتخار و نازش: خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲: ۵۰۳ ).
۳. [قدیمی] بزرگ منشی.
* فخر کردن: (مصدر لازم ) اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن.

معنی کلمه فخر در فرهنگ فارسی

نازیدن، بالیدن، مباهات کردن وبالیدن به مکارم وخصال ومال وجاه خودیاکسان خود
۱ - ( مصدر ) چیره شدن بر کسی در مفاخرت ۲ - نازیدن مباهات کردن ۳ - بزرگ منشی نمودن بزرگی نمودن ۴ - ( اسم ) افتخار نازش سرافرازی .
مولانا فخر . میر علیشیر نوایی آرد : جوانی لطیف و ظریف بود .

معنی کلمه فخر در فرهنگ اسم ها

اسم: فخر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: fakhr) (فارسی: فَخر) (انگلیسی: fakhr)
معنی: نازیدن، مباهات کردن، سربلندی، سرافرازی، افتخار، ( در قدیم ) مایه ی سربلندی، مایه ی نازش، ( در قدیم ) بزرگ منشی، بزرگی، ( اَعلام ) فخر رازی: ( = فخرالدین محمّد ابن عمر ) [، قمری] حکیم، متکلم و جامع العلوم ایرانی، که بر بسیاری از گفته های حکیمان پیشین ایراد گرفت و این امر از لحاظ برانگیختن ذهن و توجه اهل تحقیق اهمیت داشت، از آثار اوست: الاَربعین فی اصول الدین، اَسرارالتنزیل، المنطقالکبیر، جامعالعلوم، مفاتیح الغیب و بسیاری آثار دیگر

معنی کلمه فخر در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی تَفَاخُرٌ: فخر فروشی
معنی تَکَاثُرٌ: فخر فروشی جمعی در مورد زیادی مال و فرزند به یکدیگر(در اصل:خود را زیادتر از واقعیت نشان دادن)
ریشه کلمه:
خرر (۱۲ بار)ف (۲۹۹۹ بار)
خرّ (بر وزن فلس) و خرور (بر وزن عقول) به معنی سقوط توأم با صدا است (مفردات) خریر صدای جریان آب و باد و غیره است. دیگران خرور را مطلق سقوط و افتادن گفته‏اند . علی هذا در آیاتی نظیر ، ، مراد سقوط توأم با صدا است . و در آیه موسی بیهوش افتاد گویا منظور افتادن در حال صیحه است . و در آیه و نظیر آن، به عقیده راغب به کار رفتن «خرّوا» برای تنبیه به دو امر است یکی افتادن و دیگر صدا به تسبیح و کلمه اشاره به آن است که خریر و صدایشان فقط تسبیح و تمحید بوده است .

معنی کلمه فخر در ویکی واژه

نازیدن، مباهات کردن.
بزرگ منشی، افتخار.

جملاتی از کاربرد کلمه فخر

انّا کذلک عند الفخر نرتفع‌
شیطان به او گفت: قربانی برادرت قبول شد، اما قربانی تو قبول نگردید، اگر هابیل را زنده بگذاری نسل او بر فرزندان تو فخریه می‌کنند که قربانی پدر ما مقبول و قربانی پدر شما مقبول نگردید.
در اصل باطل است حسود تو پس چرا از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
من و مدیح تو ، زیرا که نزد اهل خرد به از مدیح توام فخر جاودان نبود
بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان
قوام ملت یزدان و یادگار قوام که فخر ملک زمین است و سید زَمَنَ است
گفت: من از دیگران آگه نیم پیکی از فخر زمان آید همی
من آن کسم که بمن تا بحشر فخر کند هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
فخر دارد بر بتان آن بت بنیکوئی و مهر همچو بر میران شه اران بشمشیر و قلم
سید کائنات شمع رسل مفخر و پیشوای جمع رسل
علم او دارد جمال و عدل او دارد شرف فخر او دارد قوام و فضل او دارد عیار