فخت

معنی کلمه فخت در لغت نامه دهخدا

فخت. [ ف َ ] ( ص ) پخت. پهن. پخش. ( برهان ).
فخت. [ ف َ ] ( ع مص ) بریدن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || سوراخ کردن سقف خانه. ( اقرب الموارد ). || واگشادن ظرف را. || زدن سر کسی را به شمشیر وبریدن. || بانگ کردن فاخته. || برآوردن [ باورچی ] گوشت پاره از دیگ. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || دروغ گفتن مرد. ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) ماهتاب که اول نمایان گردد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || دام شکاری. ( منتهی الارب ). فخ. ( اقرب الموارد ). رجوع به فخ شود. || سوراخ های گرد در آسمان خانه. ( منتهی الارب ). شکاف های گرد در سقف. ( اقرب الموارد ).
فخة. [ ف َخ ْ خ َ ] ( ع اِمص ) فروهشتگی هر دو پای. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) خواب که بعدِ جماع آید. ( منتهی الارب ). قیل هی النومة بعد الجماع. ( تاج العروس ). خوابی که در آن خرخر کنند. ( از اقرب الموارد ). || زن چرکین. || زن سطبر. || خواب بر پشت. || خواب بامدادی. || کمان نرم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

معنی کلمه فخت در فرهنگ معین

(فَ ) (ص . ) پخت ، پهن ، پخش .

معنی کلمه فخت در فرهنگ فارسی

( صفت ) پخت پهن پخش .
بریدن چیزی را . یا سوراخ کردن سقف خانه .

معنی کلمه فخت در ویکی واژه

پخت، پهن، پخش.

جملاتی از کاربرد کلمه فخت

شد نفخت فیه من روحی، نثار سرّ جانان گشت بر خاک آشکار
تویی آن کس که حق گوید نفخت فیه من روحی خود ار ناخوانده‌ای می‌پرس از آن کو خوانده قرآن را
نفخت فیه من روحی رسیده‌ست غم بیش و غم کم را رها کن
روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه چون چشم جان گشادیم دیدم آن دهانرا
حقیقت جوهری از لااله است نفخت فیه من از روح اله است
نفخت فیه من روحی ز جنّات حقیقت سجدهٔ تو کرده ذرّات
نفخت فیه من روحی تو از باد ز نور خویش کرده باد را باد
نفخت فیه من روحی ز اعیان حقیقت اسم بنهادی تو در جان
گیتی به مثل سرای کار است تا روز قیام و نفخت صور
لب دلدار چه فرمود نفخت فیه روح من همچو شکر زان دهن آمد بیرون