معنی کلمه فج در لغت نامه دهخدا
فج. [ ف ُ / ف ِ ] ( از ع ، اِ ) راه فراخ و گشاده. ( برهان ). در این معنی عربی است. رجوع به فَج شود.
فج. [ ف َج ج ] ( ع مص ) بلند کردن زه کمان را. || گشاده نمودن هر دو پای خود را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) راه گشاده میان دو کوه. ج ، فجاج ( منتهی الارب )، و آن از شعب گشاده تر باشد. ج ، فجاج ، اَفِجّة. ( اقرب الموارد ).
فج. [ ف ِج ج ] ( ع اِ ) میوه خام. ( منتهی الارب ) ( فهرست مخزن الادویه ). || خربزه شامی که هندوانه نامندش. ( منتهی الارب ). اکثر اطلاق آن بر میوه خام مینمایند. و بطیخ شامی را نیز نامندکه بطیخ هندی است. ( فهرست مخزن الادویه ). و نوعی از آن را شفیقی خوانند. ( نزهةالقلوب ). || ( ص )کال. نارس. ناپخته. نرسیده. ( یادداشت بخط مؤلف ).
فج. [ ف َج ج ] ( اِخ ) جایی یا کوهی در دیار سلیم. ( از معجم البلدان ).