معنی کلمه فتیله در لغت نامه دهخدا
فتیله. [ ف َ ل َ / ل ِ ] ( معرب ، اِ ) معرب پلیته. پنبه و مانند آن که اندکی تافته در چراغ نهند و یک سر آن را که به برون سوی دارد میسوزندروشنائی دادن را. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
این چراغ شمس کو روشن بود
نز فتیله پنبه و روغن بود.مولوی.- فتیله جراحت ؛ آنچه از پنبه سست بافته یا پنبه یا جامه های تنگ که بر دهانه و درون ریش وخستگی ( زخم ) نهند تا ظاهر ریش و خستگی ملتئم نشود وریم به درون نماند. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- فتیله شمع ( یادداشت بخط مؤلف )؛ ریسمانی که در میان شمع نهند و بدان شعله افروزند.
ترکیب های دیگر:
- فتیله تاب . فتیله سوز. فتیله شدن. فتیله عنبر. فتیله کردن. فتیله مو.
|| به فارسی شافه نامند، جهت تلیین طبع و جذب مواد از اعالی بدن مستعمل است و در جمعی که قوه مسهل نداشته باشند بدل حقنه ، و اقسام آن در دستورات مذکور است. ( تحفه حکیم مؤمن ).