فاعلی

معنی کلمه فاعلی در لغت نامه دهخدا

فاعلی. [ ع ِ ] ( ص نسبی ) منسوب به فاعل. رجوع به فاعل شود.
- حالت فاعلی ( اسنادی ) ؛ آن است که اسم فاعل یا مسندالیه واقع شود. ( از دستور زبان فارسی پنج استاد چ دانشگاه ج 1 ص 35 ). این حالت را فاعلیت هم گفته اند.
- صفت فاعلی . رجوع به صفت شود.
- علت فاعلی ؛ علت فاعله. رجوع به فاعله شود.

معنی کلمه فاعلی در فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به فاعل . یا حالت فاعلی. آنست که اسم فاعل واقع شود فاعلیت .

معنی کلمه فاعلی در فرهنگستان زبان و ادب

[زبان شناسی] ← حالت فاعلی

جملاتی از کاربرد کلمه فاعلی

فاعل چه کو چنان مقهور شد فاعلیها جمله از وی دور شد
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلییان
و مثال این چنان باشد که گوییم که هر که از جوهر آهن بهری را شمشیر بیند که آلت حرب است و بهری تبر بیند که آلت هیزم شکستن است وبهری را سوزن بیند که آلت جامه دوختن و بهری را بیل بیند که آلت گل کندن است، داند که این جوهر بذات بدین صورتهاء مختلف نشده است کز هر یکی همی بدان شکل و صورت که یافتست کاری دیگر آید، بل مر آهن را بدین صورتها فاعلی کرده است بقصد خویش، و آن فاعل مردم است.
از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان جنگشان از تیره‌ رایی صلحشان از فاعلی
و چو حال این است، گوییم: هر دو طبعی که با یکدیگر بیامیزند وز آمیختن قوت و جمال یابند و زیادت پذیرند، ایشان از آمیختن همی (لذت) یابند. و به عکس این قضیت، هر دو طبعی که چو به یکدیگر رسند آشفته شوند و فساد و نقصان پذیرند وز فعل خویش باز مانند، ایشان همی درد و رنج یابند از یکدیگر و چو این اجسام طبیعی هر یکی متحرک است به حرکتی که اندر آن نگاهداشت مصلحت اوست، این حال دلیل است بر آنکه مر این طبایع را اندر این حرکات لذات است و اندر خلاف این حرکات مرهر یکی را رنج و درد است، از بهر آنکه اگر خاک به آسمان برشود بشورد و فساد پذیرد وز او خاص فعل او نیاید، و هر فاعلی از خاص فعل خویش به رنج و درد باز ماند و نیز خاص فعل خویش را به یافتن لذت تواند کردن. پس ظاهر کردیم که مر طبایع را هدایت الهی است اندر نگاهداشت مصالح خویش، و اندر صلاح خویش مر نگاه دارنده صلاح خویش را لذت است.
آنگاه گوییم بباید دانستن که هر یکی از این قوت‌هاء‌اندر یابنده چو مر آن‌اندر یافتن خویش را‌اندر یابد، از آن‌اندر یافتن خود مفعول شود، اعنی چو چشم بنگرد سوی چیزی که مر او را الوان (و) شکل است، قوت بیننده مر آن لون و شکل را بپذیرفتنی مجرد بی هیچ هیولی، و بدان لون و بدان شکل شود تا مر آنرا‌اندر یابد. پس این بیننده فاعلی باشد که همی بفعل خویش مفعول شود، از بهر آنک آن دیدنی سپس از انک بیننده بیند بحال خویش ماند و بیننده که مر آن لون و شکل را بپذیرد از حال خویش بگردد. پس ظاهر کردیم که‌اندر یابنده اعنی مدرک از‌اندر یافتن خویش همی مفعول شود، و حالش همی بگردد و‌اندر یافته بحال خویش بماند.
هم تو فعلی و هم تو فاعلی هم تو صادری هم تو مصدری
شدم فاعل بهر اسمی و فعلی نه اسمی و نه فعل فاعلی بود
وز بزرگی که نفس حادثه راست می‌شناسم که فاعلیست نه خرد