معنی کلمه فاضح در لغت نامه دهخدا
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
می دراند پرده های غیب را.مولوی.اسم فاعل از فضح. رجوع به فضخ شود. || ( اِ ) صبح را نیز گفته اند چون همه چیز را ظاهر میکند و از پرده بدرمی آورد. ( اقرب الموارد ).
فاضح. [ ض ِ ] ( اِخ ) جایی است در نزدیکی مکه پهلوی ابوقبیس که مردم شهرهای دیگر برای رفع احتیاجات خود بدانجا میرفتند. این محل را نظربه اینکه بنی جرهم و بنی قطوراء در آنجا جنگیدند و بنی قطوراء شکست خوردند و رئیس آنها کشته شد، فاضح ( رسواکننده ) خوانده اند. ( از معجم البلدن ) ( منتهی الارب ).
فاضح. [ ض ِ ] ( اِخ ) کوهی است در نزدیک ریم که وادیی در نزدیک مدینه است. ( از معجم البلدان ).