فاصل

معنی کلمه فاصل در لغت نامه دهخدا

فاصل. [ ص ِ ] ( ع ص ) جداکننده :
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل.سعدی.جداکننده حق از باطل. ( یادداشت بخط مؤلف ). فصیل. || قاطع.
- حکم فاصل ؛ حکم قاطع. ( یادداشت بخط مؤلف ). حکم نافذ و روان. ( منتهی الارب ). ماضی. ( اقرب الموارد ).
- حد فاصل ؛ آنچه میان دو چیز فاصله باشد. برزخ.

معنی کلمه فاصل در فرهنگ معین

(ص ) [ ع . ] (اِفا. )جداکنندة دو چیز از هم .

معنی کلمه فاصل در فرهنگ عمید

۱. جداکنندۀ دو چیز از هم: خط فاصل.
۲. (اسم ) = فاصله
۳. (صفت ) [قدیمی] قاطع.

معنی کلمه فاصل در فرهنگ فارسی

جداکننده دوچیزازهمحدی که مابین دوزمین باشدو آن دوراازهم فرق بدهد
( اسم ) ۱ - جدا کننده دو چیز از هم . یا حد فاصل . آنچه میان دو چیز فاصله باشد برزخ . یا خط فاصل . خطی که دو چیز را از هم جدا کند : خط فاصل زندگانی و مرگ ۲ - جدا کننده حق از باطل ۳ - قاطع .

جملاتی از کاربرد کلمه فاصل

عمریست که پوییم ره کویش اگرچه از او نبود جز قدمی فاصلهٔ ما
ز کر و فر سواران و ضرب و طعن سپاه در او ز بیم بلرزد مفاصل رستم
حکیمی گفت: مرگ چونان تیری است که به قصد تو آید و عمر تو فاصله ی مسیر آن است.
گر تیغ زند به دست سیمین تا خون چکد از مفاصل من
خط فاصل میان ظلمت و نور جز وجود مضاف دیگر چیست
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را
حکیمی باز پیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش
ولی ندانند اینان که بین خواجه و من فتاده فاصله‌ای سخت بی‌حد و بیمر
تخت و ملکت ز حق شود حاصل گر کنون فاصلی شوی واصل
هیونی‌ که‌ گویی بر اعضای او مفاصل بپیوست بی‌استخوان