فارغ شدن

معنی کلمه فارغ شدن در لغت نامه دهخدا

فارغ شدن. [ رِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) فراغت یافتن. آسوده شدن :
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم.ناصرخسرو.رجوع به فارغ شود. || زاییدن.وضع حمل. || بار نهادن و بار انداختن.

معنی کلمه فارغ شدن در فرهنگ معین

( ~ . شُ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) ۱ - آسوده شدن . ۲ - زایمان کردن .

معنی کلمه فارغ شدن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - فراغت یافتن آسوده شدن ۲ - وضع حمل انجام یافتن عمل زاییدن .

معنی کلمه فارغ شدن در ویکی واژه

آسوده شدن.
زایمان کردن.

جملاتی از کاربرد کلمه فارغ شدن

چو دل فارغ شدند و راه جستند ز هر سو قلعه را درگاه جستند
و گفت: حقیقت وفا بهوش آمدن سر است و از خواب غفلت و فارغ شدن اندیشه است از فضول آفت.
چون ازین فارغ شدند، بو سهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست‌ من بود و از مختصّان‌ بو سهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته‌ و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبّه‌ . پس گفت:
سواران چو فارغ شدند از شکار علم برکشیدند بر مرغزار
شیخ این معنی بدانست. چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت و به کناری برد، و دست بر دیوار زد. دریچه‌ای گشاده گشت و دریایی بی‌نهایت ظاهر شد.
چون امام و قوم بیرون آمدند ازنماز و وردها فارغ شدند
در سال ۶۲۶میلادی آخرین حمله مشترک نیروهای شاهین که کماکان کنستانتینوپل را در محاصره داشتند با همراهی نیروهای آوار انجام شد که پس از آن نیروهای آوار با بیزانس صلح کرده و از ائتلاف با ایران خارج شدند. با تحلیل رفتن نیروی ایرانی در این محاصره بی‌حاصل و فارغ شدن رومیان از حملات آوارها، تئودور با سپاه مدافع، از شهر خارج شد و به نیروهای ساسانی حمله کرده آن‌ها را شکست داد و به این ترتیب پایتخت بیزانس از محاصره خارج شد. شاهین پس از این شکست درگذشت و منابع تاریخی دلیل مرگ وی را افسردگی ناشی از شکست عنوان کرده‌اند.
وقت: مشغول شدن صوفی است به ورد و ذکر و فارغ شدن از یاد گذشته و آینده.
چینیان چون از عمل فارغ شدند از پی شادی دهلها می‌زدند
هردو چون از خدمت آن فرق و تن فارغ شدند آن به کاسه مشک تر برد این به کیسه سیم ناب
چو از غارت رخت فارغ شدند ببردند خانه باعیانها
هم درین وقت که شیخ بقاین بود امامی بود آنجا مردی بزرگ، و اورا محمد قاینی گفتندی، پیوسته پیش شیخ آمدی و بدعوتها با شیخ بهم بودی. روزی شیخ را بدعوتی بردند و او در خدمت شیخ بود و سماع می‌کردند و رقص می‌کردند، آواز نماز برآمد، امام محمد گفت نماز، نماز! شیخ گفت ما در نمازیم و رقص می‌کرد. او از میان جمع بیرون آمد و نماز بگزارد آنگه پیش جمع آمد. چون از سماع فارغ شدند شیخ روی به جمع کرد و گفت از آنجا کی آفتاب برآید تا بدانجا کی فرو رود بر هیچ آدمی نیفتد بزرگوارتر و فاضلتر ازین مرد، اما سر مویی بازین حدیث کار ندارد.