معنی کلمه غیبه در لغت نامه دهخدا
چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزه سیمین غیبه جوشن.شهید بلخی ( در صفت آتش سده ).پرآب ترا غیبه های جوشن
پرخاک ترا چرخهای دیبا.منجیک ترمذی.از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبه جوشنت بفرکند.عماره مروزی.به چنگ اندرون شیرپیکر درفش
بر آن غیبه زنگ خورده بنفش.فردوسی.همان جوشن و خود غیبه به زر
بپوشید درزیرشان چون زبر.فردوسی.فلک چو غیبه جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ بر او گرز برزنی بشتاب .فرخی.تا چو سر از برف گرد اندرکشد سیمین زره
برگ شاخ رز چنان چون غیبه زرین شود.فرخی.همی ز جوشن برکند غیبه جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر.فرخی.به خار غیبه ربودی درختش از جوشن
به لمس جامه دریدی گیاهش از خفتان.عنصری ( از فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ سروری ).یکی بر قلعه ای کش کوه پاره ست
یکی بر جوشنی کش غیبه سندان.عنصری.تا هست خامه خامه به هر بادیه زریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار.عسجدی.ز خون غیبه ها لاله کردار گشت
سنان ارغوان تیغ گلنار گشت .اسدی ( گرشاسب نامه از جهانگیری ) ( از انجمن آرا ).کجا گرز کین کوفت که غار شد
کجا نیزه زد غیبه گلنار شد.اسدی ( گرشاسب نامه ).طبع مغناطیس دارد زخم تو کز اسب خصم
بر دو منزل بگسلاند غیبه برگستوان .ازرقی ( از جهانگیری ).ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
غیبه های جوشن رز آبگون بر آبگیر.