معنی کلمه غن در لغت نامه دهخدا
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.رودکی ( از فرهنگ رشیدی ).ز ما اینجا همی کنجاره ماند
چو در غن برگرفت از ما عصاره.ناصرخسرو. || دست آورنجن. دست آبرنجن. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). رجوع به وغن شود :
بر سر هر رگ تافته گیسویی
پیچیده بر دستش بکردار غن.( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
غن. [ غ َ ] ( پسوند ) ( مزید مؤخر ) پساوند در آخر بعض اسامی امکنه ، مانند: راغن ، خشوفغن و میغن.
غن. [ غ ُ ] ( اِ ) در تداول مردم گناباد خراسان بمعنی گردآوری است ، و جمع کردن را غن کردن گویند: این لباسها را غن کن ؛ یعنی جمع کن. و ظاهراً مخفف کلمه غُند است. رجوع به غند و غندرود شود.
غن. [ غ َن ن ] ( ع مص ) آواز کردن در کام. سخن گفتن از بینی. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). || گفتن صدایی حلقی و دماغی را چندین دفعه. ( دزی ج 2 ص 228 ). رجوع به غُنَّة شود. || آواز کردن سنگ. آواز برخوردن سنگها. ( از تاج العروس ). رجوع به تاج العروس شود. || بسیار درخت گردیدن رودبار. پردرخت شدن وادی. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). || رسیدن درخت خرما. ( از اقرب الموارد ) ( تاج العروس ).