معنی کلمه غمین در لغت نامه دهخدا
آواز تو خوشتر بهمه روی
نزدیک من ای لعبت فرخار
ز آواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.معروفی.غمین بد به دل شاه هاماوران
ز هر گونه ای چاره جست اندر آن.فردوسی.ز ما باد بر جان شاه آفرین
دل او مبادا به کیهان غمین.فردوسی.غمین بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور از او خورد و آرام و خواب.فردوسی.آن را که تویاری دهی یاری دهد چرخ برین
وآن را که تو غمگن کنی بر کام دل گردد غمین.فرخی.کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان.فرخی.با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است.ابوالفرج رونی.چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم.خاقانی.غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آن کس که آبادت نخواهد.نظامی.غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم.نظامی.زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی.نظامی.اگرچه رسم خوبان تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی.حافظ.
غمین. [ غ َ ] ( ع اِ ) غوره نارسیده خوابانیده. پوشانیدن خرمای نارس تا برسد. || پوست تر زیر چیزی نهاده تا پشم بریزد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بمعنی غَمیل است. ( از اقرب الموارد ). رجوع به غمیل شود.