معنی کلمه غمناک در لغت نامه دهخدا
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.خاقانی.جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است.خاقانی.پس به نزدیک مرد شهری آمدو چون غمناکی مستمند بنشست. ( سندبادنامه ص 301 ).
چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک.نظامی.چو پیش تخت شد نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک.نظامی.من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.نظامی.غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد.حافظ.
غمناک. [ غ َ ] ( اِخ ) ( حکیم... ) از شاعران دربار سامانیان و معاصر رودکی بود. ابیاتی پراکنده در کتب قرن پنجم هجری از جمله فرهنگ اسدی از وی مانده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 458 شود.