معنی کلمه غرواش در لغت نامه دهخدا
جولاهه کار مانده گوئی
غرواش نهاده بر تغاره.سوزنی ( از فرهنگ رشیدی ) ( از جهانگیری ).ای چو غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه شوی دست خوش دست خوشان
سربسته اگر به آهنی ( ؟ ) سفج نشان
چون سفج شوی کفته شکم پوده میان.سوزنی.|| زنجبیل شامی. ( برهان قاطع ). رجوع به غرواشه شود.
غرواش. [ غ َ رَ ] ( اِ ) خراش و زخمی که از خراش به هم رسیده باشد. غراش. رجوع به غراش شود. || قهر و خشم و غضب. خراش. ( برهان قاطع ). رجوع به غراش شود. || ( ص ) غم آلود. ( برهان قاطع ).