معنی کلمه غرقی در لغت نامه دهخدا
غرقی. [ غ َ ] ( اِ ) زحمتی که در نگاهداری خرمن از آفت سیل متحمل میشوند. ( ناظم الاطباء ). || به معنی دخول به اصطلاح لوطیان است ، یکی از آن جماعت گوید: نگاهی میتوان کردن که از غرقی بتر باشد. ( آنندراج ).
غرقی. [ غ َ ] ( ص نسبی ) منسوب است به غرق که قریه ای است در سه فرسخی مرو. ( از انساب سمعانی ).
غرقی.[ غ َ ] ( اِخ ) مولانا. از جمله شعرای سلطان یعقوب خان ( معاصر امیر علیشیر نوائی ) است و در بحر نظم غرق است ، و فضلی غیر از این ندارد، و این مطلع از اوست :
هرگه که پیرهن به بر آن گل بدن گرفت
بوی عبیر و مشک در آن پیرهن گرفت.( ترجمه مجالس النفائس ص 302 ).
غرقی ٔ. [ غ ِ ق ِءْ ] ( ع اِ )پوست تنک چسبیده به سپیدی خایه مرغ ، یا سپیدی آن که بخورند. ( منتهی الارب ). قشری است که به سفیده تخم مرغ چسبیده و بالای آن قیض ( پوست خشک بیرون تخم ) است وگفته اند: سفیده است که خورده می شود. فراء گوید همزه آن زاید و از ماده غرق است. ( از اقرب الموارد ).