معنی کلمه غراره در لغت نامه دهخدا
اگرچه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت.سیدحسن غزنوی ( دیوان چ مدرس رضوی ص 8 ).|| غره دار گردیدن و سپید شدن روی. ( منتهی الارب ): غَرَّوجهه ؛ صار ذاغرة و حسن. غرر. غرة. || سفیدی. سفید شدن. غرر. غرة. || شریف گردیدن. ( از اقرب الموارد ). || ناآزموده کار شدن جوان. ( منتهی الارب ). ناآزموده و بی تجربه شدن. ( از اقرب الموارد ). ناآزموده گشتن از روزگار. ( برهان قاطع ). ناآزمودگی. ( دهار ). کار ناآزموده کردن. ناشی گری. بی تجربگی. || فریب خوردن. ( غیاث اللغات ).
غراره. [ غ َ رَ / رِ ] ( اِ ) آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن ، و آن را به عربی مضمضه گویند. ( برهان قاطع ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) . به هندی کلی گویند. ( جهانگیری ) :
اگر گهی به زبانم حدیث توبه رود
ز بی طهارتی آن را به می غراره کنم.حافظ.
غراره. [ غ ِ رَ / رِ ] ( اِ ) نوعی از سلاح جنگ است و آن را در روز جنگ پوشند و بعضی گویند غراده به دال است و آن به معنی خود آهنین باشد. ( برهان قاطع ). نوعی از سلاح ، لیرْدْ. ( المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 آقای مدرس ص 191 و حاشیه آن ). نوعی از پوشش سلاحی.( فرهنگ رشیدی ). پیراهنی را که در زیر زره پوشند، غِلاله گویند. ( انجمن آرا ) ( اقرب الموارد ) :
به جان نو شو که چون نو گشت برّت
نه باک است ار کهن باشد غراره.ناصرخسرو.بدین نیکوتن اندر جان زشتت
چو ریمازه ست در زرین غراره.ناصرخسرو. || جوال . ( غیاث اللغات ). جوالی را نیز گویند که آن را مانند دام از ریسمان بافته باشند و پنبه و پشم وکاه و سرگین و مانند آن در آن کنند و از جائی به جائی برند و در عربی به معنی جوال شبکه دار آمده است. ( برهان قاطع ). غراره بالکسر لا بالفتح ، جوال. کأنه معرب. ج ، غرائر. ( منتهی الارب ). جوالی که از رسنها سازندو کاه و غیره در آن کنند. بدین معنی عربی است ، لیکن صاحب صراح گفته : گمان می برم فارسی باشد. ( فرهنگ رشیدی ). جوال بزرگی که از موی بز ببافند . ( فرهنگ شعوری ). ولیحة. ( منتهی الارب ). الغرارة بالکسر و لایقال الغرارة بالفتح ، الجوالق. قال الجوهری و اظنه معرباً. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). فنیقة ظرفی است از نی و مانند آن که زنان در وی پنبه نهند. طور که از طناب کنند و در آن بر شتر و جز آن کاه زنند. و فی دعائهم ارانیک اﷲ علی البُلس ، و آن غراره ها باشد از پلاس آکنده از کاه ، کسی را که عقوبت کنند بر آن اشتهار کنند و ندا فرمایند. ( منتهی الارب ). دَجوب. تور کاه زنه. تور که در آن کاه زنند. تنگ. لنگه. تا. تای. عدل. وطیئة :