غذای
جملاتی از کاربرد کلمه غذای
هذا لباسی، هذا کناسی هذا شرابی، هذا غذایی
گاه از سفره شهود اندر غذای روح خوردم گاه از کوزه وجود اندر می احمر گرفتم
از هر چه نهد فلک به خوانش این نام بود غذای جانش
دهن خویش مکن باز به دریا صائب که غذای صدف از در ثمین می باشد
نیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمع تا نسازم پیکر خود را غذای سوختن
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان
بر شهد لب یارزدم دستی و چون شمع گردیدم غذایم سر انگشت مکیدن
جانی که غذای اهل معنی ست زنهار به کون خر مده بیش
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
همیشه تاکه حکیمی بخوان دانش بر غذای جان دهد از لقمه های لقمانی