معنی کلمه غباد در لغت نامه دهخدا
غباد. [ غ ُ ] ( اِ ) قُباد. نوعی ماهی با گوشتی بسیار لذیذ در دریای فارس.
غباد. [ غ ُ ] ( اِخ ) در انجمن آرا و آنندراج آمده : مادرش روشنک نام بوده و پدر کاوس و بعضی جد کاوس دانند و پدر کاوس را کیانیه گویند. به هر حال او پادشاهی بوده از سلسله کیان که او را کیقباد نیز می گفته اند وقاف در پارسی نیامده قباد معرب آن است ، ولی در لغت عجم به معنی ملک الملوک است ، صد سال در ایران پادشاه بوده بعد از وی کاوس شاه شد، چنانکه فردوسی گفته :
بسر شد کنون قصه کی قباد
ز کاوس بایدکنون کرد یاد.
( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ). رجوع به کیقباد شود.
غباد. [ غ ُ ] ( اِخ ) قباد. ابن فیروز پادشاه ساسانی ( پدر انوشیروان ) ( از سال 488 - 531 م. ). مرحوم فروغی در خلاصه شاهنامه آرد: پیروز ( پادشاه ساسانی ) را دو پسر بود: «قباد» و «بلاش ». در هنگامی که به رزم ترکان میشد قباد را با خود برد و بلاش را جانشین خویش ساخت. دراین رزم پادشاه ترکان «خشنواز» پیروز را هلاک ساخت وقباد را اسیر کرد. پس از مرگ پیروز و گرفتاری قباد،بلاش به تخت شاهی مستقر گشت. یکی از بزرگان ایران که از مردم شیراز و نامش «سوفرای » بود به کین توزی پیروز به توران زمین لشکر کشید و در «بیکند» ترکان را سخت شکست داد. خشنواز آشتی جست و اسیران ایران را که از آن جمله قباد بود با خواسته بسیار به سوفرای فرستاد سوفرای بپذیرفت و پیروزمند و شاد به ایران بازگشت. از آن پس در حقیقت کشورداری با سوفرای بود و چندی که برآمد قباد را به جای بلاش به اورنگ شاهی نشاند:
چو برتخت بنشست فرخ قباد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
جوان بود، سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بُد اندکی