معنی کلمه عیوق در لغت نامه دهخدا
زن پاراو چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.منجیک.شعری چو سیم خردشده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.ناصرخسرو.ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق مانند لاله طری را.ناصرخسرو.از گل سوری ندانستی کسی عیوق را
این اگر رخشنده بودی وآن اگر بویاستی.ناصرخسرو.کین تو برآمد به ثریا و به عیوق
لرزان شد و بیجان شد عیوق و ثریا.مسعودسعد.گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد.مسعودسعد.ز موج خون که برمیشد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق.نظامی.تو نیز اندر هزیمت بوق میزن
ز چاهی خیمه بر عیوق میزن.نظامی.ز عشوه گرچه بر عیوق رفتند
ز تخت امروز بر صندوق رفتند.نظامی.چون ز روی این سرزمین ناید شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق.مولوی.چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم.سعدی.چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد.سعدی.فرش افکن صدر توست عیوق