معنی کلمه عیب در لغت نامه دهخدا
عیب. [ ع َ ] ( ع اِ ) آهو، مقابل فرهنگ. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). نقیصه. ( اقرب الموارد ). بدی. نقص. نقصان. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چو بر شاه عیبست بد خواستن
بباید به خوبی دل آراستن.فردوسی.نباشد مراعیب کز قلبگاه
برانم شوم پیش روی سپاه.فردوسی.همیشه از هر دو جانب چنین مهاداة و ملاطفات می بوده است که چون به چشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند. ( تاریخ بیهقی ص 209 ). مردم عیب خویش را نتوانند دانست. ( تاریخ بیهقی ). هرکه از عیب خود نابینا باشد نادان ترِ مردمان باشد. ( تاریخ بیهقی ص 329 ). یک عیب باشد که هزار هنر بپوشد، و یک هنر باشد که صدهزار عیب را. ( قابوسنامه ، از شاهد صادق ).
عیب تن خویش ببایَدْت دید
تا نشود جانْت گرفتار خویش.ناصرخسرو.با هزاران بدی و عیب یکیشان هنر است
گرچه ایشان چو خر از عیب و هنر بی خبرند.ناصرخسرو.بروزگارپیشین در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستند. ( نوروزنامه ). چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن. ( کلیله و دمنه ). اکنون که تو این مثابت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. ( کلیله و دمنه ). اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. ( کلیله و دمنه ).
تو اگر عیب خود همی دانی
نه ای از عامه بل جهانبانی.سنایی.مرد باید که عیب خود بیند
بر ره زور و غیبه ننشیند.سنایی.عیب باشد به خانه اندر مرد
مرد را کار و شغل باید کرد.سنایی.مارا چه از این گر همه کس بد بیند
هر عیب که در ما بود او صد بیند.عمادی شهریاری.