معنی کلمه عوج در لغت نامه دهخدا
عوج.[ ع َ وَ ] ( ع مص ) کژ گردیدن. ( از منتهی الارب ). منحنی و خمیده شدن. || بد گشتن خوی انسان. ( ازاقرب الموارد ). || ( اِمص ) کژی ، یا کژی دربالای چیزی ایستاده چون دیوار و درخت و چوب دستی و مانند آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). گویند عوج بفتح اول ( عَوَج ) در مورد اجسام بکار میرود، و بکسر آن ( عِوَج ) در مورد معانی می آید. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به عِوَج شود.
عوج. [ ع ِ وَ ] ( ع مص ) مایل گردیدن. ( از المنجد ). || ( اِمص ) کژی ، یا کجی در معیشت و رای و دین و زمین و مانند آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به عَوَج شود.
- ذوعوج ؛ صاحب کجی. دارنده کژی. رجوع به ماده ذوعوج شود.
عوج. ( ع ص ، اِ ) ج ِ أعوج. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به اعوج شود. || ج ِ عَوجاء. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). رجوع به عوجاء شود.
عوج.( اِخ ) نام دو کوهست در یمن که آنها را جبلا عوج خوانند. ( از معجم البلدان ). و رجوع به منتهی الارب شود.
عوج. ( اِخ ) ابن عوق. نام مردی است که در منزل آدم ( ع ) متولد شد و تا زمان موسی ( ع ) زیست. ( ازمنتهی الارب ). نام مردی طویل القامت که در زمان آدم علیه السلام به وجود آمد و تا زمان موسی علیه السلام بزیست و عمرش سه هزاروپانصد سال شد. طوفان نوح علیه السلام تا کمر او بود. موسی عصای خود بر کعب او زد، بیفتاد و بمرد. ( از آنندراج ) ( از غیاث اللغات ) :