عمالق

معنی کلمه عمالق در لغت نامه دهخدا

عمالق. [ ع َ ل ِ ] ( ع اِ ) ج ِ عِملاق. رجوع به عملاق شود. || ( اِخ ) قومی باستانی از عرب بائدة. رجوع به عمالقة شود.

معنی کلمه عمالق در ویکی واژه

جمع عملاق.
قومی باستانی از عرب بائده. رجوع به عمالقه شود.
جمع عملاق.

جملاتی از کاربرد کلمه عمالق

و معنی عکوف مواظبت است و ملازمت، و کسی که مسجد را لزوم گیرد او را معتکف گویند. بنی اسرائیل چون بدریا باز گذاشتند، و از فرعون باز رستند، بدهی فرو آمدند قوم آن ده عمالقه بودند، و بت می‌پرستیدند. و گفته‌اند که: تماثیل گاو ساخته بودند و آن را می‌پرستیدند، و اصل گوساله پرستی ایشان از اینجا خاست. بنی اسرائیل چون ایشان را چنان دیدند موسی را گفتند: اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَةٌ. این بگفتند و در دل همی داشتند تا آن روز که سامری از آن پیرایه گوساله ساخت و آن را پرستیدند.
جالوت بیفتاد و لشکر وی هزیمت گرفت، مسلمانان بر پی ایشان افتادند، تا سی هزار ازیشان کشته شدند و عدد ایشان هفتاد هزار بود. عمالقه از بقایاء قوم عاد، عبده اوثان و سر ایشان جالوت، این است که رب العالمین گفت فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ پس طالوت دختر بوی داد، تحقیق عهد خویش را، اما نیمه ملک و مال بنداد، و بداود حسد برد و قصد کشتن وی کرد، داود از وی بگریخت و بدهی از آن دههای بنی اسرائیل فرو آمد، پس طالوت پشیمان شد و طلب توبه کرد، زنی بود از قدماء بنی اسرائیل که نام اعظم دانست، بنزدیک وی شد و توبت خواست، آن زن گفت توبت تو آنست که با اهل مدینه بلقا تنها قتال کنی، اگر آن مدینه بدست تو گشاده شود یا تو کشته شوی، نشان قبول توبه تو باشد. طالوت رفت و با ایشان قتال کرد، بدست ایشان کشته شد. گویند کشنده طالوت خال داود بود کان جبارا من الجبابرة، یبلغ راسه السحاب و قتل طالوت بعد از قتل جالوت بود بهفت سال، پس بنو اسرائیل رو بداود نهادند و بوی مجتمع شدند و ملک بر وی قرار گرفت، و داود را از دختر طالوت اکسالوم زاد که قصد کرده بود که ملک از پدر بستاند، و پس از آن داود زن اوریا را بزنی کرد، تا او را سلیمان زاد، پس آنکه اوریا کشته گشت، و آتاه اللَّه الملک و الحکمة، اللَّه تعالی داود را ملک داد بر دوازده سبط بنی اسرائیل، و همه بر وی مجتمع شدند که هیچ پادشاه دیگر را هرگز چنان مجتمع نشده بودند و حکمت داد او را، یعنی پیغامبری و کتاب خدای زبور. هر گه که داود زبور خواندی وحوش بیابان و مرغان هوایی سماع میکردند، و چندان بمردم نزدیک می‌شدند، که دست بر گردنهاشان می‌نهادند و خبرشان نه، و بسماع قراءت او آب روان بر جای بایستادی، و باد فرو گشاده ساکن شدی.
حمص یکی از شهرهای بسیار قدیمی منطقه شام است و گویند شخصی به نام حمص بن مهر بن جان آن را بنا کرده‌است. گروهی نیز ساخت آن را به عمالقه نسبت می‌دهد. بعد از اسکندر، شهر حمص در زمان حکام مقدونی، آبادانی فراوانی یافت و به پیشرفت‌های زیادی نائل گردید. پس از تقسیم روم، حمص تحت سلطه امپراطوری روم شرقی درآمد.
قوله تعالی: وَ إِذْ نَجَّیْناکُمْ اذ ابتداء سخن را و در گرفتن قصّه را گفت و در قرآن فراوانست ازین اذ و بقول بعضی علما آن را حکمی نیست. میگوید شما را رهانیدیم و پدران ایشان را رهانیده بود و سپاس بر فرزندان نهاد که حصول فرزندان ببقاء پدران بود. مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ آل فرعون گفت و فرعون در آن داخل یعنی شما را از فرعون و کسان وی برهانیدیم و کسان وی قبطیان بودند که فرعون را کار میساختند و بنی اسرائیل را سخره می‌گرفتند. فرعون بقوت ایشان بنی اسرائیل را می‌رنجانید و فرعون نامی است ملوک عمالقه را چنان که ملک روم را قیصر گویند و ملک پارس را کسری گویند همچنین ملک مصر را از عمالقه فرعون میگفتند.
و سکان حرم در آن روزگار عمالقه بودند هم از نسب ایشان و قوم ایشان، پس چون آن قوم بیامدند، و ایشان هفتاد مرد بودند، سران و مهتران ایشان سه کس بودند: قیل بن عنز و لقمان بن العاد الاصغر و مرثد بن سعد. این قوم آمدند و بیرون از مکه به معاویة بن بکر فرو آمدند، مردی بود از نسب ایشان.
قومی گفتند از عمالقه بود و در مدینه جباران مسکن داشت. و در نام پدر این بلعم خلاف کرده‌اند، گفتند که: باعورا، و گفتند که باعر، و گفتند که: آبرو. مقاتل گفت: ملک بلقا باین بلعم گفت: ادع اللَّه علی موسی. دعاء بد کن بر موسی، و این بلعم نام اعظم دانست و مجاب الدعوة بود. بلعم گفت: من نتوانم که بر موسی دعاء بد کنم، که وی پیغامبر است، و بر دین حق است، و من همان دین دارم که وی دارد. پس چون توانم که بر وی دعاء بد کنم؟ آن ملک بفرمود که وی را بردار کنید اگر فرمان نبرد. وی بترسید بیرون آمد. بر ماده خری نشسته بود، و روی بر لشکرگاه موسی نهاده، آن بهیمه چون نزدیک لشکرگاه رسید بایستاد بر جای خویش، و نمی‌رفت. آخر آن بهیمه بسخن آمد که: یا بلعم! لم تضربنی، انّی مأمورة، فلا تظلمنی، فهذه نار امامی، قد منعتنی ان امشی.
ایرانیان • بنی امیه • بنی قُریظه • بنی قَینُقاع • بنی نَضیر • بنی‌هاشم • عمالقه