معنی کلمه علو در لغت نامه دهخدا
علو. [ ع َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در 5 هزارگزی خاور آمل. ناحیه ایست دشت و دارای آب و هوای مرطوب و مالاریایی. سکنه آن 95 تن است. آب آن از رودخانه هراز تأمین می شود. محصول آن برنج و صیفی و حبوبات است. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).
علو. [ ع ُل ْوْ / ع ِل ْوْ ] ( ع اِ ) بلندترین چیز. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بهترین چیز. ( منتهی الارب ). رجوع به عَلْو و عِلْو شود. || بالا: علو الدار؛ بالای خانه ، خلاف سفل. ( منتهی الارب ).
علو. [ ع ُ ل ُوو ] ( ع مص ) سوار شدن بر چهارپا و امثال آن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ): علا الدابة. || غلبه کردن و مقهور ساختن. ( از اقرب الموارد ). || زدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). یقال : علا فلاناً بالسیف. || بالا رفتن و صعود کردن. ( از اقرب الموارد ): علا المکان ، و علابه. || بلند گردیدن برای جای و جز آن. ( از منتهی الارب ). بلند گردیدن و مرتفع شدن. ( از اقرب الموارد ): علا النهار؛ بلند گردید روز. || بلندقدر گردیدن : علا فی المکارم ؛ ای شرف. || بلند گردانیدن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بزرگ منشی نمودن : علا فی الارض. ( از منتهی الارب ). تکبر و تجَبﱡر کردن : علا فلان فی الارض ؛ تکبر و تجبر. ( از اقرب الموارد ). || مطلع شدن : علا بالامر؛ أی اطلع و استقل. || ( اِمص ) بلندی و بزرگی قدر. ( منتهی الارب ). || عظمت و تجبر، و از آن جمله است «... نجعلها للذین لایریدون علواً فی الارض و لا فساداً...» . ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ). تکبر :
علو فی الحیات و فی الممات
لحق أنت احدی المعجزات.( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191 ).بنده به شرح بازنمود تا رای عالی زاده اﷲ علواً بر آن واقف گردد. ( تاریخ بیهقی ص 324 ).
همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علو زحل.مسعودسعد.