معنی کلمه عقیله در لغت نامه دهخدا
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری.حافظ.- عقیلةالبحر ؛ در و مروارید. ( از اقرب الموارد ).
|| ( اِ ) در تداول امروزین عرب زبانان ، همسر و زوجه شخص. || تعهد و پیمان. ( فرهنگ فارسی معین ). || پای بند و رسن. ( غیاث اللغات ). ریسمانی که بدان ساق و وظیف شتر را بندند. || مایه گرفتاری. ( فرهنگ فارسی معین ) : سلطان ماضی مردی بود مستبدرای خویش ، و آن خطا بکرد و چندان عقیله پیدا آمد تا ایشان را قفا بدریدند. ( تاریخ بیهقی ص 267 ).
با بهان رای زن ز بهر بهی
کز دو عقل از عقیله ای برهی.سنائی.قدم صدق یافت نقل از وی
وز عقیله برست عقل از وی.سنائی.دین حق را بحق توئی برهان
مر مرا زین عقیله ها برهان.سنائی.در هفت دوزخ از چه کنی چارمیخشان
ویل لهم عقیله من بس عقابشان.خاقانی.در علقه آن اعلاق و عقیله آن عقایل فرومانده بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 264 ).
چون که عقل تو عقیله مردم است
آن نه عقل است آن که مار و کژدم است.مولوی.
عقیلة. [ ع َ ل َ ] ( اِخ ) از موالی بنی فزارة. از زنان محدث بود. عقیلة از سلامة دختر حر روایت دارد. و طلحة ام غراب از او روایت کرده است. ( از اعلام النساء به نقل از العقدالفرید و نهایة الارب ).
عقیلة. [ ع َ ل َ ] ( اِخ ) از زنان مغنی و آوازه خوان بود. وی معاصر معبد، مغنی مشهور بوده است. ( از اعلام النساء به نقل از العقدالفرید و نهایة الارب ).
عقیلة. [ ع َ ل َ ] ( اِخ ) دختراسمربن مضرس. از زنان محدث بود و حدیث را از پدرش روایت کرده است و دخترش سویدة دختر جابر، از او روایت دارد. ( از اعلام النساء به نقل از تهذیب التهذیب ).
عقیلة. [ ع َ ل َ ] ( اِخ ) دختر ضحاک بن عمروبن محرق بن منذربن ماءالسماء. از زنان شاعر عرب بود و او را با فرزدق شاعر داستانی است. و گویند وی در عشق پسر عمش عمروبن کعب بن محرق درگذشت. رجوع به اعلام النساء ج 3 و الاغانی شود.