عقل

عقل

معنی کلمه عقل در لغت نامه دهخدا

عقل. [ ع َ ] ( ع مص ) بندکردن دوا شکم را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و چنین دارویی را عَقول و شکم را معقول گویند. ( ازاقرب الموارد ). قبض آوردن دارو شکم را. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ). بستن شکم به دارو و جز آن. بند آمدن.
- عقل بطن ؛ ببستن شکم. بندآوردن اسهال. بند آمدن شکم. حبس بطن. قبض بطن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- عقل طبیعت ؛ بست کردن شکم. بندآوردن اسهال. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
|| دریافتن و دانستن ، نقیض جهل. ( از منتهی الارب ). ادراک. ( از اقرب الموارد ). خردمند شدن و دریافتن. ( المصادرزوزنی ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن جرجانی ). مَعقول. و رجوع به معقول شود. || فهمیدن. ( از منتهی الارب ). فهمیدن و تدبیر کردن کاری را. ( از اقرب الموارد ). || غلبه کردن کسی به عقل. ( دهار ) ( از تاج المصادر بیهقی ). || بستن وظیف و ساق شتر را. ( از منتهی الارب ). خم کردن وظیف و ذراع شتر را و بستن آنها را به وسیله ٔ«عقال ». ( از اقرب الموارد ). بستن زانوی شتر، و لنگ شتر با دست بستن. ( دهار ). زانوی اشتر ببستن. ( المصادر زوزنی ). || دیت بدادن کشته را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). دیه دادن. ( دهار ). دیت بدادن. ( المصادر زوزنی ). || دیت و تاوان پذیرفتن بر خیانت ، پس ادا کردن. ( از منتهی الارب ). دیت رااز جانب کسی پذیرفتن و آن را پرداختن ، در این صورت فعل آن با «عن » متعدی میشود. ( از اقرب الموارد ). دیه از کسی دادن. ( دهار ). || ماندن و ترک دادن قصاص را از جهت دیت. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). از قصاص دست بداشتن از بهر دیه. ( دهار ). || پذیرفتن نخل گشنی را. ( از اقرب الموارد ). || بر کوه برآمدن آهو، پناه جستن به آن. ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عُقول. و رجوع به عقول شود. || قائم شدن سایه وقت نصف نهار. || پناه جستن به کسی. || خوردن شتر گیاه عاقول را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || به بند «شغزبیه » بر زمین افکندن کسی را در کشتی. || شانه کردن زن موی را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عُقول. و رجوع به عقول شود. موی به شانه کردن. ( دهار ). || دیت را بر همدیگر قسمت نمودن. ( از منتهی الارب ).
عقل. [ ع َ ] ( ع اِ )خرد و دانش و دریافت یا دریافت صفات اشیاء از حسن وقبح و کمال و نقصان و خیر و شر، یا علم به مطلق امور به سبب قولی که ممیز قبیح از حسن است ، یا بسبب معانی و علوم مجتمعه در ذهن که بدان اغراض و مصالح انجام پذیر است ، یا به جهت هیئت نیکو در حرکات و کلام که حاصل است انسان را، یا عقل جوهری است لطیف و نوری است روحانی که بدان نفس درک می کند علوم ضروریه و نظریه را و ابتدای وجود آن نور نزدیک اختتان کودک است سپس آن پیوسته تزاید می پذیرد تا آن که به کمال میرسد وقت بلوغ کودک. ( منتهی الارب ). نوری است روحانی که نفس به وسیله آن علوم ضروری و نظری را درمی یابد و گویند آن غریزه ای است که انسان را آماده فهم خطاب می کند، وآن از عقال و پای بند شتر مأخوذ است. ( از اقرب الموارد ). خرد و دانش ، و آن قوتی است نفس انسان را که بدان تمییز دقایق اشیا کند و آن را نفس ناطقه نیز گویند. و گویند در اصل لغت مصدر است به معنی بند در پا بستن ، چون خرد و دانش مانع رفتن طبیعت میشود بسوی افعال ذمیمه لهذا خرد و دانش را عقل گویند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). جای عقل را قدما در آخر متوسط بطن دماغ دانند، و معانی کلی بدان ادراک شود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). خرد و دانش و فهم و شعور و دانائی و ادراک و دریافت و هوش و فراست و تدبیر و تمییز و قوه ممیزه. ( ناظم الاطباء ). مأخوذ از عقال شتر است و آن ذوی العقول را از عدول از راه راست باز میدارد، و صحیح آن است که عقل جوهری است مجرد که غائبات را به وسیله وسائط و محسوسات را به وسیله مشاهده درک می کند،و گویند چیزی است که حقایق اشیاء را دریابد. و جای آن را برخی سر و برخی قلب دانند. ( از تعریفات جرجانی ). دوراندیش ، بیدار، مصلحت بین ، گره گشای ، ذوفنون ، حیله گر، رنگ آمیز، متین ، تمام شیشه ، دل ، خام ، سبک ، خام طینت ، ناقص ، تیره ، روشن بین ، بلندبازو، از صفات اوست ، و با لفظ گسستن مستعمل است. ( آنندراج ). ج ، عُقول. ( منتهی الارب ) ( دهار ). أحوَر. اُکل. اُکُل. بُذم. جول. حِجا. حِجر. حِجی ̍. خرد. خردمندی. رِداء. رَوبة. روع. زَبر. زَوره. زور. زیر. صَفَر. طَعم. ظرافت. فرزانگی. فهم. کیس. کیاسة. لُب . نباهت. نُهیة :

معنی کلمه عقل در فرهنگ معین

(عَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) دریافتن ، فهمیدن . ۲ - (اِ. ) نیروی ادراک . ،~ کل بسیار دانا و خردمند. ،~ سلیم اندیشه و دریافت انسان سالم و طبیعی . ،~ کسی پاره سنگ برداشتن کنایه از: کم عقل و سبک مغز بودن . ،~ مردم در چشمشان است کنایه از: ظاهربینی مردم .
( ~ . ) [ ع . ] (مص م . ) بستن ، بند کردن ، بستن بازو و پای شتر.

معنی کلمه عقل در فرهنگ عمید

۱. قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح، رفتار معنوی انسان، و مانند آن را هدایت می کند، خرد.
۲. (اسم ) ذهن، اندیشه.
۳. (فلسفه ) = * عقل اول
* عقل اول: (فلسفه ) آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده.
* عقل ثاقب: عقل نافذ.
۱. (ادبی ) در عروض، انداختن لام متحرک از مفاعلتن که تبدیل به مفاعلن شود.
۲. [قدیمی] بستن و بند کردن.
۳. [قدیمی] بستن بازو و پای شتر.

معنی کلمه عقل در فرهنگ فارسی

قدما به ده عقل که بتوالی از مصدر اول نشات یافته اند قایل بودند .
( مصدر ) بند بر پای بستن .
لقب ودیع بن سدید بن بشاره فاضل از روزنامه نگاران و شاعران معاصر لبنان

معنی کلمه عقل در دانشنامه عمومی

عَقْل یا خِرَد قوهٔ ادراکی است که با آن می توان به طور خودآگاهانه معنی ها را درک کرد، منطق را به کار برد، واقعیت ها را سازماندهی کرد یا صحت آن ها را بررسی نمود و بر اساس اطلاعات موجود یا اطلاعات جدید، باورها، شیوه ها یا نهادهای اجتماعی را تغییر داد یا توجیه کرد. عقل معمولاً یکی از خصوصیات قطعی طبیعت انسان به شمار می آید و ارتباط نزدیکی با فعالیت های مخصوص به انسان ها دارد؛ چیزهایی مانند فلسفه، علم، زبان، ریاضیات و هنر. گاهی برای اشاره به عقل از عبارت های عقلانیت یا خردورزی استفاده می شود و در مواردی نیز در مقابل شهود از عنوان عقل گفتمانی استفاده می شود.
عقل یک نیروی درونی انسان است که کنترل کننده و مهارکننده امیال او می باشد. عقل، فکر، و حس سه منبع شناخت در فلسفه هستند. افلاطون، دکارت و اسپینوزا از فیلسوفان عقل گرا هستند. در واقع عقل نیروی تشخیص خوب و بد است که در بدن انسان نهاده شده است. در کل موجودات زنده جهان، مغز دارند ولی فقط انسان قادر به درک و هوش است که به آن عقل گفته می شود و به سایر جاندارانی که به نظر می آید عقل و درک و فهم زیادی دارند، در واقع آنها ساقه مغز مخصوص هر نژاد جانداران خود را دارند که پس از انجام آن مأموریت ساقه مغز خود در زندگیش، به مرور زمان از بین می رود. تنها انسان عقل دارد که می تواند به علم های زیادی تا کنون، دست پیدا کند. ساقه مغز، در واقع راه رفتن، غذا خوردن، نگاه کردن، شنیدن، وقت جفت گیری و حتی مردن را دستور می دهد.
عقال در عربی وسیله ای است که با آن پای شتر و یا هر چهارپای دیگری را می بندند که حرکت نکند و جایی نرود. این پابند "عُقُل" نام دارد. این ریشه کلمه عقل است. وجه تسمیه آن برای عقل آدمی، مهار انسان در مقابل هوای نفس و سرکشی ها و خواسته های خطاست. عقل که در عرف به آن "عقل معاش" گویند همان قدرت فکری آدمی، در تشخیص سود و زیان است.
در زبان انگلیسی و دیگر زبان های به روز اروپایی " عقل" و کلمات مرتبط با آن بیانگر کلماتی با ریشه لاتین یا یونانی در کاربرد فلسفی دارند. اصطلاح یونانی "λόγος" ریشه اصلی کلمه "منطق" در انگلیسی امروزی است اما این لغت همچنین می تواند به معنی "گفتار" یا "توضیح" یا "شرح" باشد.
به عنوان واژه ای با ریشهٔ فلسفی، این کلمه از نظر ساختار نسبتاً به شکل غیر وابسته به زبان شناسی در لاتین ترجمه شده است. در واقع این ساختار تنها یه ترجمه فلسفی گونه نمی باشد. در واقع این واژه نه تنها ترجمه ای بود که در فلسفه استفاده می شد، بلکه معمولاً به معنای حساب کاربری پولی متمایز کننده بود.

معنی کلمه عقل در دانشنامه آزاد فارسی

از اصطلاحاتِ کلیدی فلسفه و کلام که دو معنی اساسی از آن مراد شده و بین آن دو معمولاً خلط می شود: ۱.به معنی جوهر بسیط مجرد. فلاسفۀ ارسطویی برای توجیه حصول کثرت از واحد بسیط (که همان ذات باری تعالی است) قائل به «عقول ده گانه/عَشَره» بودند. براساس این نظریه که با برخی از منابع روایی اسلامی سازگار است، عقل اول از واجب الوجود، صادر می شود، و به ترتیب از او عقل دوم ایجاد می شود، تا این که سلسله به عقل دهم برسد. در این مقام پاره ای از مَشّائیان، همچون فارابی، با قبول نظریۀ واهِب الصُوَر در معرفت شناسی، عقل دهم را «عقل فعّال» می دانند و متشرعان آن را همان جبرئیل مراد می کنند. از این سلسله عقول که برحسب نظام عِلّی و معلولی صادر می شوند، به «عقول طولیه» نیز تعبیر شده. فلاسفۀ اشراقی با ردّ نظریه عقول دَه گانه، به جوازِ وجود عقول هم رتبه یا همان عقول عَرْضی تمایل یافته اند. ۲. به معنی قوۀ «دریافت کنندۀ کلیات». بنابر مباحث معرفت شناسی، انسان دارای قوه ای ادراکی است که در آغاز به ترتیب، به درک محسوسات، تصور محسوسات، درک جزئیات و درک کلیات (حس، خیال، وهم و عقل) نائل می آید. حال، هرگاه نفسی به مقام درک کلیات رسید دارای قوۀ عاقله است. عقل در تعبیر متکلمان بر آرای محموده و مشهوری اطلاق می شود که مبنای احکام و قضایای کلامی است. در اصول فقه شیعه، عقل در شمار منابع چهارگانه اجتهاد و استنباط احکام شرعی است (قرآن، سنت، عقل، اجماع). در فقه شیعه، عقل در سه مورد کاربرد دارد: ملاک های احکام یا فلسفۀ احکام؛ ملازمات عقلیّه؛ و سیرۀ عُقلا.
عقل در فلسفه جدید. در فلسفۀ جدید، مفهوم عقل، در قالب مکتب عقل باوری (یا عقل گرایی) در آرای فلاسفه ای چون دکارت، لایب نیتس و اسپینوزا به یگانه نقطۀ اتکای هرگونه تأمل فلسفی بدل شد. به باور فلاسفۀ تجربی، چیزی در عقل نیست که از قبل در حس نبوده باشد. لایب نتیس در پاسخ می گوید البته مگر خود عقل. کانت عقل را به عقل نظری و عقل عملی تقسیم می کند و عقل نظری را در جایگاه معرفت شناسی و عقل عملی را در جایگاه اخلاق می نهد. در برابرِ همه نظریات عقلی، فلاسفه ای چون کی یرکگور و برگسون اصل شهود را مطرح می کنند. در روان شناسی جدید، عقل عبارت است از جنبه ای از ذهن که مرتبط است با فرآیندهای شناخت نظیر یادآوری، تصور، مفهوم پردازی، استدلال، درک و داوری. نیز← عقل گرایی

معنی کلمه عقل در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عقل در اصطلاح، به معنای جوهر مجرّد است و در فلسفه و منطق در دو مورد مشخص به کار رفته است: ۱. عقل به معنای جوهر مستقل بالذات و بالفعل؛ ۲. عقل به معنای نفس حاکم بر اعمال و رفتار انسان.
عقل در لغت به معنای امساک و نگاهداری، بند کردن، باز ایستادن و منع چیزی است. در بارۀ معنای لغوی عقل گفته شده است که عقل از «عقال» گرفته شده است؛ و «عقال» به معنای طنابی است که به وسیلۀ آن زانوی شتر سرکش را می بندند و به این دلیل به عقل، عقل می گویند که این نیروی باطنی، شهوات و هواها و خواسته های شیطانی درون انسان را به بند می کشد. همچنین واژۀ عقل و مشتقات آن در لغت به معنای فهمیدن، دریافت کردن است در قرآن کریم نیز به معنای فهم و ادراک آمده است. در روایات به معانی گوناگونی استعمال شده است که یکی از معانی آن، قوۀ تشخیص و ادراک و وادار کننده انسان به نیکی و صلاح و بازدارندۀ وی از شر و فساد است.
عقل در اصطلاح
عقل در اصطلاح، به معنای جوهر مجرّد به حسب ذات و فعل است. واژه عقل در فلسفه و منطق در دو مورد مشخص به کار رفته است:۱. عقل به معنای جوهر مستقل بالذات و بالفعل که اساس و پایه جهان ماوراء طبیعت و عالم روحانیت است. توضیح اینکه جوهر در تقسیم اوّلی به جوهر مجرّد (جوهر مفارق) و جوهر مادی تقسیم می شود. جوهر مجرّد هم دو گونه است: گونه ای از جواهر مجرده، متصرف در مادیات (بر سبیل تدبیر) هستند که آن را «نفس» خوانند و گونه دیگر چنین نیستند که آن را «عقل» خوانند؛ به تعبیر دیگر، عقل در ذات و فعل خود مجرد است، اما نفس فقط در ذات خود مجرد است و در افعال خود محتاج ماده است.۲. عقل به همان معنای نفس که حاکم بر اعمال و رفتار انسان است و دارای اطلاقات مختلفی به شرح ذیل است:الف) هر یک از مراتب نفس انسانی «مراتب عقل» هم نامیده می شوند؛ یعنی عقل بالقوّه (عقل هیولانی یا هیولایی)، عقل بالملکه، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد. نفس در مرتبه اوّل در ادراک معقولات، خالی از صور کلّی و قوّه محض، و آماده پذیرش آنهاست و به لحاظ شباهت به هیولی آن را «عقل هیولانی» هم می گویند. نفس در مرتبه دوم واجد علم به ضروریات و بدیهیات اوّلی و دارای استعداد اکتساب نظریات از بدیهیات و در مرتبه سوم، قوّه و ملکه فراهم آمده از نظریات است به درجه ای که بدون زحمت اکتساب مجدد، هر وقت بخواهد صوَر معانی را به ذهن احضار می کند هر چند آن صوَر، بالفعل مورد مشاهده او نیست؛ و مرتبه چهارم، مرتبه حصول تمام علوم نظری و اکتسابی به صورت بالفعل است.ب) علم به مصالح امور و منافع و مضارّ و حسن و قبح افعال را می گویند.ج) قوّه مُدرِک کلیات که مرتبه کمال نفس است و «نفس ناطقه» گفته می شود.د) مطلق نفس، یعنی روح مجرد انسان را می گویند.ه) به مبدئیت کمال نفس گفته می شود.و) قوّت تدبیر زندگی که به آن «عقل معاش» گویند.ز) قوت تدبیر سعادت اخروی که به آن «عقل معاد» گفته اند. بنابراین در اصطلاح فلاسفه، عقل جوهر بسیطی است که مردم به وسیله آن واقعیت ها را دریافت می کنند. بنابراین، عقل دریافتن واقعیت است. علاوه بر دریافت حقایق، نگه دارنده نفس ناطقه و شرف دهنده آن نیز هست.
اقسام عقل
عقل دارای اقسام و مراتب مختلفی است:
← غقل نظری و عملی
...
[ویکی شیعه] عقل از قوای ادراکی انسان و یکی از منابع چهارگانه استنباط احکام شرعی. معرفت شناسان عقل را نیروی ادراک مفاهیم کلی می دانند و دو کارکرد شهودی(درک بدیهیات) و استدلالی(کشف معرفت های نظری) برای آن قائل اند. عقل به دو قسم نظری و عملی تقسیم می شود. عقل نظری واقعیت ها را درک می کند و عقل عملی کارکرد توصیه ای و دستوری دارد. روایات برای عقل اهمیت ویژه قائل شده و آن را مانند پیامبران حجت خدا بر انسان ها دانسته اند. عقل در کنار قرآن و سنت و اجماع، از منابع چهارگانه استنباط احکام شرعیِ مذهب شیعه است؛ عالمان شیعه برخی از قواعد فقهی و اصولی را نیز از راه عقل ثابت می کنند.
معرفت شناسان عقل را همچون حس، از منابع شناخت می دانند و معتقدند انسان به وسیله آن مفاهیم کلی را درک می کند؛ بر خلاف حس که با آن امور جزئی درک می شود. در معرفت شناسی دو گونه کارکرد برای عقل بیان می شود: کارکرد شهودی که انسان به وسیله آن حقایق را درک می کند و کارکرد استدلالی که به انسان کمک می کند که از معلومات نخستین خود، به معلومات تازه ای دست پیدا کند. از کارکرد نخست عقل بدیهیات ادراک می شوند و از کارکرد دوم آن علوم و معارف نظری به دست می آیند.
عقل را به دو قسم عقل نظری و عقل عملی تقسیم کرده اند. کارکرد عقل نظری را ادراک واقعیت ها و کارکرد عقل عملی را فرمان دادن می دانند. برخی معتقدند که انسان دو گونه عقل جداگانه ندارد؛ بلکه از یک قوه برخوردار است که وسیله ادراک او است. طبق این دیدگاه، تفاوت عقل نظری و عقل عملی به چیز هایی برمی گردد که ادراک می شوند.
[ویکی اهل البیت] کلیدواژگان: عقل، عقل بالقوه، معقولات، انسان
عقل هم معنی مصدری دارد و آن عبارت است از درک کامل چیزی . و هم معنی اسمی دارد و آن حقیقتی است که خوب و بد و حق و باطل و راست و دروغ را تشخیص می دهد.
اصل در معنای عقل منع و بستن و نگهداشتن است و به این مناسبت ادراکی که انسان بر آن دل ببندد و چیزی را که با آن درک می کند «عقل» نامیده می شود. و همچنین قوه ای که گفته می شود یکی از قوای انسانی است و به واسطه آن خیر و شر و حق و باطل را از یکدیگر تشخیص می دهد عقل نام دارد و مقابل آن جنون و سفه و حمق و جهل است که هر کدام به اعتباری استعمال می شود.
فرق حس و عقل آن است که باید آنچه ما حس می کنیم مانند نور و حرارت و بوی و غیر آن از جسمی باشد که در یکی از جوانب ما قرار گرفته و در یکی از اعضای ما تأثیر کند اگر چیزی فعلاً موجود نباشد حس نمی کنیم و اگر در اعضای بدن ما تأثیر نکند بسبب دوری یا حاجب نیز حس نمی کنیم و اگر جوارح و آلات حس ناقص باشد باز حس نمی کنیم. چون چیزی که نیست تأثیردر بدن ندارد و عضو آفت ناک متاثر نمی شود وقتی چیزی را حس کردیم همان یکی را حس کرده ایم در همان وقتی که حاضر بود و افراد دیگر احساس دیگر می خواهند و آن فرد هم در وقت دیگر همچنین. اما عقل منحصر به یک فرد و یک وقت نیست هر معنی کلی را که ادراک کنیم شامل همه افراد در همه زمان می شود و گویند هر چه انسان در کودکی و بزرگی بیش از طفل نوزاد می داند زاید بر حس است زیرا که حس در طفل دو روزه و سه روزه هست و مادرش را می بیند و طعم شیر را می پسندد و از صدا می ترسد اما معنی انسان که مادرش یک فرد آن است نمی داند سخن گفتن از لوازم ادراک کلیات است زیرا که کلمات در هر جمله کلی است و این نعمتی است که خداوند خاص انسان فرمود تا علوم را فرا گیرد و از معلومات به مجهولات پی برد و دانش خویش را به دیگران بیاموزد و اگر حس تنها داشت نمی توانست سخن بگوید و نه علم بیاموزد و این نخستین نعمت است که خدای به انسان داد. فرمود: «علم آدم الاسماء کلها» (بقره 30) همه نام ها را به آدم آموخت. «خلق الانسان علمه البیان» (الرحمن 2) انسان را آفرید به او سخن آموخت. «علم الانسان ما لم یعلم» (اقرا 5 ) باری همه آنچه ما به حواس درک می کنیم همه حیوانات درک می کنند علت آنکه علوم انسانی را استنباط نکرده اند آن است که حس برای استنباط علوم کافی نیست و نیروئی دیگر می خواهد.
عقل از نظر فلسفی، جوهری است که هم ذاتاً مجرد است و هم فعلاً یعنی نه خودش جوهری مادی و جسمانی است و نه برای انجام دادن کارهایش احتیاج به ارتباط با بدن یا جسمی همانند بدن دارد تا آن را به منزله ابزاری بکار گیرد. عقل، چه در طبیعت و چه در ماوراء طبیعت بدون هیچ ابزار مادی، کارهایش را انجام می دهد. به این نوع مجرد «مجرد تام» می گویند.
در نتیجه، عقل در موجودات طبیعت تأثیر می گذارد ولی خود به هیچ وجه از آن ها تأثیر نمی گیرد. اساساً مجرد تام، ثابت محض است و هیچ نوع تغییر و حرکتی در آن راه ندارد.
فیثاغورث، عقل را مظهر هدایت می دانسته است و به نظر فلاسفه قدیم، اساساً جوهر انسان همان عقل اوست «من» واقعی همان عقل اوست. همچنان که بدن انسان جزء شخصیت انسان نیست. قوا و استعدادهای روحی و روانی مختلفی که انسان دارد، هیچ کدام جزء شخصیت واقعی انسان نیست.
در مورد عقل و معقولات، ملاصدرا معتقد است که نفس در ابتدا امری مادی و جسمانی است که به تدریج کمال جوهری می یابد و به مرتبه حسّ و خیال و سپس به مرتبه عقل می رسد. طبق این نظریه، پیدایش تدریجی معقولات عین پیدایش و شکل گیری تدریجی کمال عقل و عاقله است. بنابراین عقل و ادراکات عقلی به تدریج شکل گیری و تکون می یابند.
[ویکی الکتاب] معنی أَقَلَّ: کمتر
معنی سُکَارَیٰ: مستان (سکربه زوال عقل بخاطر استعمال چیزی است که عقل را زایل میکند ،می گویند و سکر به آن ماده مست کننده می گویند)
معنی نُّهَیٰ: عقلها (أُوْلِی ﭐلنُّهَیٰ : صاحبان عقلها. کلمه نهی جمع نُهیة به معنای عقل است ، و اگر عقل را نهیه نامیدهاند برای این بوده که عقل ، آدمی را از پیروی هوای نفس نهی میکند)
معنی سَفَهاً: خفت نفسی است که از کمی عقل ناشی میشود
معنی سُلْطَانٌ: شخص یا چیزی که دارای سلطه و سلطنت باشد - برهان - دلیل (حجت عقلیهای که بر عقل بشر چیره میگردد و عقل را ناگزیر از پذیرفتن مدعای طرف مقابل میسازد)
معنی سُّفَهَاءُ: سبک مغزان ( از کلمه سفه به معنای خفت نفسی است که از کمی عقل ناشی میشود )
معنی سَفِیهاً: سبک مغز ( از کلمه سفه به معنای خفت نفسی است که از کمی عقل ناشی میشود )
معنی سَفِیهُنَا: سبک مغزما ( از کلمه سفه به معنای خفت نفسی است که از کمی عقل ناشی میشود )
معنی حِجْرٍ: ممنوعیت با تحریم - قُرُق-فاصله -دامن - کنار-عقل (لذی حجر: صاحب عقل،اصحاب حجر: عبارتند از قوم ثمود ، یعنی قوم حضرت صالح علی نبینا وعلیه السلام و حجر اسم شهری بوده که در آن زندگی میکردهاند)
معنی عَقَلُوهُ: آن را فهمیدند (کلمه عقل در لغت به معنای بستن و گره زدن است و به همین مناسبت ادراکاتی که انسان دارد و آنها را در دل پذیرفته و پیمان قلبی نسبت به آنها بسته ، عقل نامیدهاند ،همچنین آنچه در وجود انسان مبنای تشخیص خیر و شر و حق و باطل می شود ،را نیزعقل نا...
معنی صَابِراً: صبرکننده(کلمه صبر به طور کلی به معنای حبس و نگهداری نفس است در برابر عمل به مقرراتی که عقل و شرع معتبر میشمارند و یا ترک چیزهایی که عقل و شرع اقتضاء میکنند که نفوس را از ارتکاب آن حبس کرد .)
معنی صَّابِرَاتِ: زنان صبرکننده(کلمه صبر به طور کلی به معنای حبس و نگهداری نفس است در برابر عمل به مقرراتی که عقل و شرع معتبر میشمارند و یا ترک چیزهایی که عقل و شرع اقتضاء میکنند که نفوس را از ارتکاب آن حبس کرد .)
معنی صَابِرَةٌ: صبرکننده(کلمه صبر به طور کلی به معنای حبس و نگهداری نفس است در برابر عمل به مقرراتی که عقل و شرع معتبر میشمارند و یا ترک چیزهایی که عقل و شرع اقتضاء میکنند که نفوس را از ارتکاب آن حبس کرد .)
معنی صَّابِرُونَ: صبرکننده ها(کلمه صبر به طور کلی به معنای حبس و نگهداری نفس است در برابر عمل به مقرراتی که عقل و شرع معتبر میشمارند و یا ترک چیزهایی که عقل و شرع اقتضاء میکنند که نفوس را از ارتکاب آن حبس کرد .)
تکرار در قرآن: ۴۹(بار)
فهم. معرفت. درک. . یعنی آن را پس از فهمیدنش دگرگون می‏کردند در حالیکه می‏دانستند «وَهُمْ یَعْلَمُونَ» راجع به تحریف و «عَقَلُوهُ» راجع به فهم کلام‏اللَّه است. . و گفتند: اگر گوش می دادیم و می‏فهمیدیم در میان اهل سعیر نمی‏بودیم . جز دانایان آن را درک نمی‏کنند. اگر آیات قرآن را تتّبع کنیم خواهیم دید که عقل در قرآن به معنی فهم و درک و معرفت است. طبرسی فرموده: عقل، فهم، معرفت و لبّ نظیر هم‏اند راغب گوید: به نیروئی که آماده قبول علم است عقل گویند همچنین به علمی که به وسیله آن نیرو به دست آید. عقل به معنی اسمی در قرآن نیامده و فقط به صورت فعل مثل «عَقَلُوهُ - یَعْقِلُون - تَعْقِلُون - نَعْقِلُ» به کار رفته است، در روایات آمده «اَلْعَقْلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحْمنُ...»«ما خَلَقَ اللَّهُ خَلْقاً اَکْرَمَ عَلَیْهِ مِنَ‏الْعَقْلِ» مراد از آن ظاهراً همان نیروی فهم و درک انسانی است.
[ویکی فقه] عقل (اصول). عقل در اصطلاح، به معنای جوهر مجرّد است و در فلسفه و منطق در دو مورد مشخص به کار رفته است: ۱. عقل به معنای جوهر مستقل بالذات و بالفعل؛ ۲. عقل به معنای نفس حاکم بر اعمال و رفتار انسان.
عقل در لغت به معنای امساک و نگاهداری، بند کردن، باز ایستادن و منع چیزی است. در بارۀ معنای لغوی عقل گفته شده است که عقل از «عقال» گرفته شده است؛ و «عقال» به معنای طنابی است که به وسیلۀ آن زانوی شتر سرکش را می بندند و به این دلیل به عقل، عقل می گویند که این نیروی باطنی، شهوات و هواها و خواسته های شیطانی درون انسان را به بند می کشد. همچنین واژۀ عقل و مشتقات آن در لغت به معنای فهمیدن، دریافت کردن است
معین، محمد، فرهنگ معین، (یک جلدی)، واژه عقل.
عقل در اصطلاح، به معنای جوهر مجرّد به حسب ذات و فعل است. واژه عقل در فلسفه و منطق در دو مورد مشخص به کار رفته است:۱. عقل به معنای جوهر مستقل بالذات و بالفعل که اساس و پایه جهان ماوراء طبیعت و عالم روحانیت است. توضیح اینکه جوهر در تقسیم اوّلی به جوهر مجرّد (جوهر مفارق) و جوهر مادی تقسیم می شود. جوهر مجرّد هم دو گونه است: گونه ای از جواهر مجرده، متصرف در مادیات (بر سبیل تدبیر) هستند که آن را «نفس» خوانند و گونه دیگر چنین نیستند که آن را «عقل» خوانند؛ به تعبیر دیگر، عقل در ذات و فعل خود مجرد است، اما نفس فقط در ذات خود مجرد است و در افعال خود محتاج ماده است.۲. عقل به همان معنای نفس که حاکم بر اعمال و رفتار انسان است و دارای اطلاقات مختلفی به شرح ذیل است:الف) هر یک از مراتب نفس انسانی «مراتب عقل» هم نامیده می شوند؛ یعنی عقل بالقوّه (عقل هیولانی یا هیولایی)، عقل بالملکه، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد. نفس در مرتبه اوّل در ادراک معقولات، خالی از صور کلّی و قوّه محض، و آماده پذیرش آنهاست و به لحاظ شباهت به هیولی آن را «عقل هیولانی» هم می گویند. نفس در مرتبه دوم واجد علم به ضروریات و بدیهیات اوّلی و دارای استعداد اکتساب نظریات از بدیهیات و در مرتبه سوم، قوّه و ملکه فراهم آمده از نظریات است به درجه ای که بدون زحمت اکتساب مجدد، هر وقت بخواهد صوَر معانی را به ذهن احضار می کند هر چند آن صوَر، بالفعل مورد مشاهده او نیست؛ و مرتبه چهارم، مرتبه حصول تمام علوم نظری و اکتسابی به صورت بالفعل است.ب) علم به مصالح امور و منافع و مضارّ و حسن و قبح افعال را می گویند.ج) قوّه مُدرِک کلیات که مرتبه کمال نفس است و «نفس ناطقه» گفته می شود.د) مطلق نفس، یعنی روح مجرد انسان را می گویند.ه) به مبدئیت کمال نفس گفته می شود.و) قوّت تدبیر زندگی که به آن «عقل معاش» گویند.ز) قوت تدبیر سعادت اخروی که به آن «عقل معاد» گفته اند.
خواجه نصیرالدین طوسی، محمد بن محمد، اساس الاقتباس، ص۳۸.
عقل دارای اقسام و مراتب مختلفی است:
← غقل نظری و عملی
...

معنی کلمه عقل در ویکی واژه

giudizio
ragione
دریافتن، فهمیدن.
نیروی ادراک. ؛~ کل بسیار دانا و خردمند. ؛~ سلیم اندیشه و دریافت انسان سالم و طبیعی. ؛~ کسی پاره سنگ برداشتن کنایه از: کم عقل و سبک مغز بودن. ؛~ مردم در چشمشان است کنایه از: ظاهربینی مردم.
بستن، بند کردن، بستن بازو و پای ش

جملاتی از کاربرد کلمه عقل

عقل گوید کاین بداندیشی مکن او از آن ماست بر ما ناز کرد
هین ببین این نفس کافر کیش را چون فریبد عقل را و خویش را
چو عقلم نیست بر جا از کثافت بزن آتش که باز آید لطافت
صد هزاران عقل اینجا سرنهاد وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد
چون سخن گوی گشت عقل مُرید مرده بر در بمانده دیو مَرید
عقل مخمور و إرهٔ عمری به ازین نیست هیچ دست آویز
عقل آمد و گفت فرصتت باد من نیز چنین چنان نویسم
چو عقل مینوی افلاک گردی چو فکر هندسی گیتی نوردی