عفن

معنی کلمه عفن در لغت نامه دهخدا

عفن. [ ع َ ] ( ع مص ) برآمدن بر کوه. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || برگردانیدن مزه و رنگ گوشت را. ( از منتهی الارب ). تغییردادن بوی گوشت را. ( از اقرب الموارد ).
عفن. [ ع َ ف َ ] ( ع مص ) پوسیده شدن هر چیزی و تباه گردیدن چندانکه ریزه ریزه برآید وقت گرفتن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). پوسیده شدن در نم. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). || تغییر یافتن بوی گوشت. ( از اقرب الموارد ). گنده شدن هوا و گوشت و جز آن. ( غیاث اللغات ). || پوسیده شدن ریسمان از آب. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). عُفونة. رجوع به عفونة شود.
عفن. [ ع َ ف ِ ] ( ع ص ) گوشت بر گردیده بوی و مزه و پوسیده. هرچیز پوسیده و تباه شده از آب که ریزه ریزه جدا گردد. ( منتهی الارب ). ریسمان پوسیده از آب. ( از اقرب الموارد ). گنده و بدبو. ( غیاث اللغات ). گندیده. متعفن. منتن. بوی ناک : جهت شمال آن بسته است از این جهت بیمارناک و عفن است [ شاپور ]. ( فارسنامه بلخی ص 142 ). شرابی که آفتاب پرورده باشد... خون را بزودی عفن گرداند. ( نوروزنامه ). اگر اندر تن رطوبتها وخلطها فزونی باشد آن را عفن کند یعنی پوسیده کند و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). خون اندر مفاصل او [ هر که را علت جذام پدید آید ] بفسرد و عفن گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
این عالمی است جافی و ز جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک.خاقانی.این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید وبا گشت و عفن مولوی.الاشق ؛ صمغة تأکل لحم العفن. ( ابن البیطار ).

معنی کلمه عفن در فرهنگ معین

(عَ فِ ) [ ع . ] (ص . ) بدبو، گندیده .

معنی کلمه عفن در فرهنگ فارسی

گندیده، بدبو، گوشت یاچیزدیگرکه گندیده وبدبوشده باشد
( صفت ) بد بو گندیده گنده ( گوشت و جز آن ) .

معنی کلمه عفن در ویکی واژه

(قدیم): بدبو، گندیده، بوی‌گند. عفن ممکن است اصطلاحی آذری و از هجاوندی عَ -‌ فِن به معنی مخاط بینی با پیشوند تعجب عَ همراه باشد‌.

جملاتی از کاربرد کلمه عفن

عیسی اینجاست ای هوای عفن خضر اینجاست ای سراب غرور
زین دو باد عفن ز طبع کثیف داد بر باد نقد عمر شریف
پس‌ پشتش ‌یکی عفن مبرز مرده‌ریگ هزار دزد جلب
خصم نخستین قدری زهر ساخت کز عفنی سنگِ سیه را گداخت
بهوای لطیف خواهم رفت کین هوای عفن نمیخواهم
و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست. و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست، اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست، چنان که مگس را برای تو نیافریدند، اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود. و قصاب را برای مگس نیافریدند، اگرچه مگس را در وی نصیب است. و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد، اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است. آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد، اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید. پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید، و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت. مثالی چند بگوییم: یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار. یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی. چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی، بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی.
گر نمیرد ببایدش کشتن تا هوای جهان عفن نکند
هست این خطه را هوای عفن ساکنانش شکسته پای و زمن
هم دماغ جان او گشته عفن روز و شب از بس کشد گند نتن
خسروا پیری و ضعفند آمده مهمان من صد بلا بر جان من زین هر دو مهمان آمدند