معنی کلمه عطشان در لغت نامه دهخدا
به طمعجاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان.فرخی.خوان پیش تو است لیکن از جهل
تو گرسنه ای بر او و عطشان.ناصرخسرو.گر مرا چشمه ایست هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست.مسعودسعد.جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
همکاسه کجا دید فنای عطشان را.انوری ( از آنندراج ).سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرفه عطشان به خراسان یابم.خاقانی.نان تو چو قطره ربیع است
و احرار صدف مثال عطشان.خاقانی.جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده اند.خاقانی.امیدم هست اگر عطشان نمیرد
که بازآید به جوی رفته آبی.سعدی.- عطشان نطشان ؛ از اتباع است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بسیار تشنه. ( ناظم الاطباء ). || آزمند چیزی. ( منتهی الارب ). مشتاق. ( اقرب الموارد ). || تشنگی. ( غیاث اللغات ). || ( اِخ ) نام شمشیر عبدالمطلب بن هاشم است. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
عطشان. [ ع َ طَ ] ( اِ ) نوعی از خار است که آن را به تازی خس الکلب خوانند. ( برهان ). نباتی است که به یونانی دیناقوس گویند. ( اختیارات بدیعی ). نباتی است که آن را به یونانی دیناقوس نامند و به عربی خس الکلب و طرسک نامند. ( مخزن الادویه ). دیفساقوس. ( ابن البیطار ). رجوع به دیفساقوس شود.