معنی کلمه عطار در لغت نامه دهخدا
از بوی و خصال تو ز خاک و گل میمند
بی رنج همه عطر خوش آمیزد عطار.فرخی.ابرشد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.منوچهری.گویی به مثل بیضه کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکنده ست عطار.منوچهری.چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری.ناصرخسرو.صبا را ندانی ز عطار تبت
زمین را ندانی ز دیبای ششتر.ناصرخسرو.نه غواص گوهر نه عطار عنبر
به نزدیک نرگس چه مقدار دارد.ناصرخسرو.و نسیم آن گرد از کلبه عطار بر آرد. ( کلیله و دمنه ).
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه نسبت از عطار.خاقانی.خوش عطاری است باد شبگیر
تا زلف تو مشکسای دارد.خاقانی.صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
درو غالیه سوده عطار کرخ.نظامی.عقل و طبیعت که ترا یار شد
قصه آهنگر و عطار شد.نظامی.گرفتم خود که عطار وجودی
تو نیز آخر بسوزی گرچه عودی.نظامی.برون آمد ز دکان مرد عطار
گلاب و عود پیش آورد بسیار.عطار.باد بوی سمن آورد و گل و سنبل و بید
دردکان به چه رونق بگشاید عطار.سعدی.آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار.سعدی.باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست.سعدی.- طبل عطار و طبله عطار ؛ صندوقچه عطرفروشان. قوطی و جعبه عطار که در آن بوی خوش نگاه دارد :
گفت بر پرنیان ریشیده
طبل عطار شد پریشیده.عنصری.به کلبه چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزارطبله عطار و تخت بازرگان.سعدی.دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنمای. ( گلستان ).
- امثال :
مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید. ( گلستان ).