عضوی. [ ع َ ض َ وی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به عضاهة. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). عِضاهی .رجوع به عضاه و عضاهة شود. || آنکه عضاه چرد. ( از اقرب الموارد ). عِضهی. رجوع به عضهی شود. عضوی. [ ع ُ وی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به عضو. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عضو شود.
معنی کلمه عضوی در فرهنگ فارسی
( صفت ) منسوب به عضو . منسوب به عضاهه عضاهی
معنی کلمه عضوی در فرهنگستان زبان و ادب
[زیست شناسی] ← اندامی
جملاتی از کاربرد کلمه عضوی
هر عضوی و صد هزار غنچه هر غنچه و صد هزار خارش
آن بدن عضوی سیه عضوی کبود ساق تا سر یا ورم یا زخم بود
پاک آن خدایی که دل عارفان را محل ذکر گردانید و از آنِ زاهدان موضع توکل، و از آن متوکلان منبع رضا، و از آنِ درویشان جایگاه قناعت، و از آنِ اهل دنیا محل طمع و اندر این عبرتی است که هر عضوی را که خداوند تعالی بیافرید مر فعلی را محل گردانید؛ چنانکه دستها را محل بطش و پایها را محل مَشْی و چشمها را محل نظر وگوشها را محل سمع و زبان را محل نطق آفرید و اندر معانی کمونی و ظهوری ایشان خلافی بیشتر نبود. فاما دلها را که بیافرید در هر یکی معنیی مختلف نهاد و ارادتی دیگرسان و هوایی دیگرگون، یکی را محل معرفت کرد و یکی را موضع ضلالت، یکی جایگاه قناعت و مانند این و اندر هیچ عضو عجوبهٔ فعل خداوند تعالی ظاهرتر از دلها نیست.
عضوی ز تو گر صلح کند با دشمن دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن
از قدر تو عضوی مقام اعلا از جاه تو جزوی سپهر اعضم
چشم تنها نه، که تن با گونه ی خون کردمی پس چو پرویزن، زهر عضوی، رگی بگشادمی
ز کلک صنع هر دل از سویدا نقطه ای دارد من از داغش به هر عضوی سویدای دگر دارم
ایزد که همی کرد مرکب تن و جان در هر عضوی مصلحتی کرد نهان
عضوی زتو گر دوست شود با دشمن دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن
درون جسم آدم هفت عضو است بهر عضوی مرا او را چار جزواست