معنی کلمه عصب در لغت نامه دهخدا
عصب. [ ع َ ] ( ع اِ ) درخت پیچک و لبلاب. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). داردوست. مهربانک. پیچه. عشق پیچان. عشقه. عَصَب. عُصْب. و رجوع به عصب شود. || نوعی از چادر، واحد و جمع در وی یکسان است. ( منتهی الارب ). نوعی از بُرد، و گویند آن بردی است که ابتدا رشته آن را رنگ میکنند سپس میبافند. و آن قابل تثنیه و جمع بستن نیست لذا مضاف آن را تثنیه و جمع بندند و گویند برد عصب و برود عصب ، و جایز است که به صورت وصف بکار رود و گفته شود: شریت ثوباً عصباً. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). و گویند آن نام صبغ و رنگی است که جز در یمن نروید. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || نوعی از ابر سرخ که در خشک سال حادث گردد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || گزیده : هو من عصب القوم. || نورد سخت پیچیده. ( منتهی الارب ). || عمامه. || امراءة حسنةالعصب ؛ زنی دست و پای باریک و محکم. ( از اقرب الموارد ). || ( اصطلاح عروض ) ساکن کردن لام مُفاعِلَتُن در عروض ِبحر وافر، و رد کردن جزوی را بدان جهت بسوی مَفاعیلُن. ( منتهی الارب ). اسکان لام مَفاعَلَتُن از وافر. ( از اقرب الموارد ). ساکن کردن حرف پنجم متحرک ، چون اسکان لام مَفاعِلَتُن تا مَفاعِلْتُن شود و آن را به مَفاعیلُن تغییر دهند و آنگاه مَعصوب نامند. ( از تعریفات جرجانی ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( از المعجم ).