معنی کلمه عزیز در لغت نامه دهخدا
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ.شهید بلخی.بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندرین خانه بسان نو بیوگ.رودکی.من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیزاز ماندن دائم شود خوار.دقیقی.بدینار و دیبا و اسب و کنیز
مکن خوار ای پور جان عزیز.فردوسی.دو شهزاده بد نزد لهراسب نیز
که بودند هر دو چو جان عزیز.فردوسی.عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود
بکارتر ز همه کار خدمت سلطان.فرخی.کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.فرخی.عزیز نبودآنکس که تو عزیز کنی
زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار
عزیز آنکس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.ابوحنیفه اسکافی.هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357 ). اکنون فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. ( تاریخ بیهقی ص 335 ).
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست.ناصرخسرو.تو بی هنری چرا عزیزی
او بی گنهی چراست مضطر.ناصرخسرو.عزیز الهی به سعی بدخواه ذلیل نگردد. ( اندرزنامه منسوب به خواجه نظام الملک ).
زآن عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست.مسعودسعد.گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر.مسعودسعد.چون فتح ز تیغ تو عزیز است برِ ملک
تیغ تو همه ساله عزیز است برِ فتح.مسعودسعد.اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز. ( کلیله و دمنه ).
ای خدایت عزیز کرده ز خلق
بنده را هست میهمان عزیز.انوری.ای به تو دین عزیز و دنیا خوار
خوار شد هرکه ت او نخواست عزیز.