معنی کلمه عزت در لغت نامه دهخدا
آن را که چاربالش عزت میسر است
گو پنج نوبه زن که شه هفت کشور است.اخسیکتی.ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.خاقانی.وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده بعزت ضمان.خاقانی.از سراین کلاه عزت رفت
«سر دریغا» کلاه میگوید.خاقانی.امیر نصر عزت و مکنت را به وراثت از پدر بزرگوار دریافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 447 ). بناء عزت منقوض و لواء مجدت مخفوض. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 444 ). شخص عزت و غلا زیر قرضه وحشت وبلا یگانه و تنها فروشد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 452 ).
خداوندا بدان تشریف و عزت
که دادی انبیا و اولیا را.سعدی.شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بیند.سعدی.گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم دم برنیارم. ( سعدی ).
عزت اندر عزلت آمد ای فلان
تو چه جوئی زاختلاط این و آن.شیخ بهائی.گر تو خواهی عزت دنیا و دین
عزلتی از مردم دنیا گزین.شیخ بهائی.- امثال :
عزت ز قناعت است و خواری ز طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب.؟ ( از جامع التمثیل ). عزت هر کس به دست آن کس است .؟ ( از امثال و حکم دهخدا ).- بی عزتی ؛ بی اعتباری. نامعززی.
- || بی احترامی :
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون.سعدی.- بی عزتی نمودن ؛ بی احترامی کردن. نگاه نداشتن عزت کسی : ملوک آنطرف قدر چنان بزرگوار ندانسته و بی عزتی نمودند. ( گلستان ).
- عزت آثار ؛ صاحب علامات افتخار و شرف. ( ناظم الاطباء ).
- عزت تپان کردن ، عزت چپان کردن ؛ به مزاح ، بسیار اعزاز و اکرام کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- عزت خواه ؛ دوست و رفیق و مصاحب. ( ناظم الاطباء ).
- || پیرو و بسته به جلال دیگری. ( ناظم الاطباء ).
- عزت طلب ؛ آنکه خواهان ارج و قدر است. جاه طلب. مقام دوست. ( فرهنگ فارسی معین ).