معنی کلمه عرین در لغت نامه دهخدا
پیشت بشمندو بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادرْوان.منجیک.شده تند کاووس و چین در جبین
شده راست مانند شیر عرین.فردوسی.ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین.فرخی.چنان به رای و بتدبیر بی سلیح و سپاه
هزبر و پیل برون آرد از میان عرین.فرخی.آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال.فرخی.بدیع لفظ تو درّ است و افتخار صدف
بزرگ بأس تو شیر است و روزگار عرین.عنصری.حاسدم گویدچرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین.منوچهری.عرین بود دین محمد ولیکن
علی بود شیر عرین محمد.ناصرخسرو.علم کجاباشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین.ناصرخسرو.لرز لرزنده غضنفر در عرین
ترس ترسنده عقاب اندر وکن.ناصرخسرو.شیری و میدان رزمگاه عرینت
تیغی و خفتان و مغفر است نیامت.مسعودسعد.نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو گاه رزم شیر عرین.مسعودسعد.چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ.مسعودسعد.مهر تابان را در پایه جاه تو شرف
شیر گردون را در سایه امن تو عرین.مختاری.چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین.انوری.آهوی ماده با سیاست تو
در عرین دایگان شیران است.رفیع لنبانی.نیست صیادی و عالم پرصید
صید را شیر عرین بایستی.خاقانی.چرخ بهر سان که هست زاده شمشیر اوست
گربه بهر حال هست عطسه شیر عرین.