معنی کلمه عروق در لغت نامه دهخدا
عروق. [ ع ُ ] ( ع اِ ) ج ِ عِرق. رگهای بدن. ( غیاث اللغات ). جمع عِرق است و شامل عروق بدن و شجر هر دو است. ( از مخزن الادویة ). رگهای بدن یعنی ورید و شریان. ( ناظم الاطباء ) :
پس فرشته وْ دیو کشته عرضه دار
بهر تحریک عروق اختیار.مولوی.من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان.مولوی.- عروق جذّابه ؛ ( اصطلاح پزشکی ) مجموعه سپیدرگهارا گویند. ( فرهنگ فارسی معین ). رگهای لنفی. لمفاتیک. رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق جذّابه ٔکیلوس ؛ ( اصطلاح پزشکی ) قسمتی از سپیدرگهای احشائی است که از داخل خمهای روده مواد غذائی را جذب می کنند. سپیدرگهای کیلوس. ( فرهنگ فارسی معین ).
- عروق خشنه ؛ اقسام قصبةالریه. ( یادداشت مؤلف ).
- عروق داخله ؛ آن رگها که در جانب اِنسی باشند، چون ابطی در دست و صافن در پای. ( یادداشت مؤلف ).
- عروق ساکنه ؛ مقابل عروق ضوارب است. ( یادداشت مؤلف ). وریدها. اورده. عروق سواکن. رگهای ناجهنده.
- عروق شَعْریه ؛ مویرگها. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رگ و مویرگ شود.
- || چیزهای باریک و دراز که در بول دیده می شود. ( تذکره ضریر انطاکی ج 2 ص 129 ).
- عروق ضوارب ؛ شرائین را گویند. ( یادداشت مؤلف ). در مقابل عروق سواکن. رگهای جهنده.
- عروق لنفاتیکیه ؛ رگهای لنفی. سپیدرگ. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق نابضه ؛ شرائین و رگهای جهنده. ( ناظم الاطباء ).عروق ضوارب.
|| ج ِ عِرق. بیخهای درخت. ( غیاث اللغات ). بیخهای درخت و ریشه های باریک آن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به عِرق شود : و قد تبراء به القروح مع الجلنار و العروق و نحوها. ( ابن البیطار ): طُنُب ؛ عروق درخت. ( منتهی الارب ).
- عروق أبیض ؛ بوزیدان. عروق بیض. رجوع به عروق بیض شود.
- عروق أحمر ؛ فوه الصباغین است که به فارسی روناس و به هندی منجیت و مجیت نیز نامند. ( مخزن الادویة ). رودنگ. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رَوین. عروق الحمر. رجوع به عروق حمر شود.
- عروق أصف ؛ بیخ کَبَر است. ( مخزن الادویة ). عرق اصف. عرق الاصف. رجوع به عرق الاصف و کبر شود.
- عروق أصفر ؛ زردچوبه. ( ذخیره خوارزمشاهی ). عروق صفر.رجوع به عروق صفر شود.