عرق‌ریز

معنی کلمه عرق‌ریز در لغت نامه دهخدا

عرق ریز. [ ع َ رَ ] ( نف مرکب ) عرق ریزنده. کسی که از بدن او عرق بریزد. ( آنندراج ). که خوی از اندامش برود. به معنی عرق افشان. ( از آنندراج ) :
شد آن فصل کز جوش بازار گل
عرق ریز گردد خریدار گل.ملاطغرا ( از آنندراج ).از مسامات بدن خوی بسته می ریزد کنون
پیکر مرد عرق ریز است ابر برف بار.محمد سعید اشرف ( از آنندراج ).از عرق ریز خیال شعله طبعم زند
طعنه بر فواره آتش مسام زمهریر.طالب آملی ( از آنندراج ). || ( اِ مرکب ) جائی که عرق چیزی در آنجا بکشند. ( آنندراج ). جای ریختن عرق :
از آن گل که اوتازه دارد نفس
عرق ریز او در عراق است و بس.خواجه نظامی ( از آنندراج ). || ( نف مرکب ) خادم. ( غیاث اللغات ). خادم و شاگرد و ورزش کننده و اهل بخیه. ( آنندراج ) :
زخم امر تو به جان و دل راندن کاریست
تا عرق ریز تو و حکم تو بر ما جاریست.میرنجات ( از آنندراج ). || خجلت دهنده. ( غیاث اللغات ). شرمنده :
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز.نظامی.

معنی کلمه عرق‌ریز در فرهنگ فارسی

عرق ریزنده کسیکه از بدن او عرق بریزد

معنی کلمه عرق‌ریز در فرهنگستان زبان و ادب

{eccrine} [علوم پایۀ پزشکی] ویژگی غدۀ برون ریزی که عرق ترشح می کند

معنی کلمه عرق‌ریز در ویکی واژه

ویژگی غدۀ برون‌ریزی که عرق ترشح می‌کند.

جملاتی از کاربرد کلمه عرق‌ریز

به هرجا گذارد عرق‌ریز، پا ز سیماب، جاری شود چشمه‌ها
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم نقاش عرق‌ریز حیا نقش مرا بست
از آن گل که او تازه دارد نفس عرق‌ریزه‌ای در عراق است و بس
شد ز هیبتْ صبا عرق‌ریزان رفت چون ذرّه اوفتان خیزان
طمع‌ از سعی بیحاصل‌ عرق‌ریزست زین‌ غافل که خاک عالمی‌ گل می‌کند از آب‌ گوهرها
چون شمع مپرسید ز سامان بهارم سیلاب بنای خودم از رنگ عرق‌ریز
همه می‌دانند تهیه و تولید هر آلبوم چه به لحاظ مادی و چه به‌لحاظ معنوی، چه عرق‌ریزی‌ها، زحمت‌ها و باید و نبایدهایی دارد و وقتی یک قطعه به هر دلیلی، لو می‌رود، برای تیم تهیه‌کننده هم به لحاظ مادی و هم به لحاظ معنوی خسارت‌های بسیاری به‌دنبال دارد. همراهان محسن چاوشی همیشه حرفه‌ای بوده و هستند و اسیر حواشی‌ها نشده و نمی‌شوند. هیچ آلبومی بی‌مخاطب معنی ندارد و من و محسن چاوشی هم مثل همیشه تا هر وقت که باشیم و کار کنیم، برای شما می‌جنگیم و کار می‌کنیم تا به گوش شما برسانیم.
رخی چون تازه‌گل‌های دلاویز گلاب از شرم آن گلها عرق‌ریز
تا عذار تو عرق‌ریز شد از آتش می باغبان گفت که بر برگ سمن باران زد
بلدی گشته عرق‌ریز و خجل ای وکلا خلق را از غم او خون شده دل ای وکلا
ز شرم زندگی چندان عرق‌ریز است اجزایم که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گردد