عرض

معنی کلمه عرض در لغت نامه دهخدا

عرض. [ ع َ ] ( ع مص ) پیدا و آشکارا گردیدن. ( از منتهی الارب ). ظاهر شدن و آشکار گردیدن ، در حالی که دوام نیابد. ( از اقرب الموارد ). || پیدا و ظاهر ساختن. ( از منتهی الارب ). ظاهر کردن. ( از اقرب الموارد ). آشکارا کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) ( زوزنی ). و از آن جمله است گفته خداوند : و عرضنا جهنم یومئذ للکافرین عر
ضا. ( قرآن 100/18 ). ( از منتهی الارب )؛ نمودار کردیم در آنروز جهنم را برای کافران نمودار کردنی. || بنمودن وپیش کردن کسی را. ( از منتهی الارب ). نشان دادن. ( از اقرب الموارد ).
- روز عرض ؛ روز نمودار کردن. روز قیامت. یوم العرض. روز رستاخیز :
پس قیامت روز عرض اکبر است
عرض او خواهد که با زیب و فر است.مولوی.بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار.سعدی.- یوم العرض ؛ روز قیامت. ( از ناظم الاطباء ) یوم الدین. ( اقرب الموارد ).
|| نمایان گردیدن و پیش آمدن. ( از منتهی الارب ). پیش آمدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). گویند عرضت له الغول ؛ یعنی نمایان گردید او را غول و پیش آمد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || رسیدن ناقه را شکستی و آفتی. ( از منتهی الارب ). شکستگی و آفت به ناقه رسیدن. ( از اقرب الموارد ). || پیش آمدن کسی را حاجت. ( از منتهی الارب ). عُروض.رجوع به عروض شود. || درآمدن عروض را. ( از منتهی الارب ). آمدن به «عروض » یعنی به مکه و مدینه و آنچه در اطراف آن دو است. ( از اقرب الموارد ). یعنی به مکه و مدینه و یمن و آنچه در حول آنهاست. ( از تاج العروس ). || جامه دادن کسی را به عوض حقش. ( از منتهی الارب ): عرض له من حقه ثوبا؛ لباس بجای حقش بوی داد. ( از اقرب الموارد ). || بر یک پهلو گذشتن اسب. || رسیدن بر کنار چیزی. || مبادله نمودن از متاع خود. ( از منتهی الارب ). مبادله کردن کالای خویش را، یعنی دادن آن و گرفتن دیگری. ( از اقرب الموارد ). بدل دادن. ( تاج المصادر بیهقی ). || کشتن. ( از منتهی الارب ): عرض القوم علی السیف ؛ آن قوم را بوسیله شمشیر کشت. ( از اقرب الموارد ). || به تازیانه زدن. ( از منتهی الارب ): عرض القوم علی السوط؛ آن قوم را بوسیله تازیانه زد. ( از اقرب الموارد ). || پر کردن. ( منتهی الارب ). مملو کردن. آکندن. ( از اقرب الموارد ). || به بیماری مردن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || از اطراف درخت خوردن. ( از منتهی الارب ): عرض البعیر؛ شتر از اَعراض درخت که قسمتهای بالای آن است ، خورد. ( از اقرب الموارد ). || اراده کردن به سوی چیزی. ( از منتهی الارب ). رفتن به سوی کسی. ( از اقرب الموارد ). || اراده کردن به سوی چیزی. ( از منتهی الارب ). رفتن به سوی کسی. ( از اقرب الموارد ). || پیش کردن لشکر را بر کسی و نگریستن حال آنرا. ( از منتهی الارب ): عرض الجند عرض عین ؛ گذر داد سپاهیان را بر خویش و حال آنانرا نگریست ، یعنی آنانرا بر دیده خود گذر داد تا حاضر و غایب آنها بشناسد. ( از اقرب الموارد ). || پیش داشتن نامه و نبشته را. || عرضه داشتن سخن و جز آن. پیش آمدن ناخوشی. || نشان کردن بر سرین ستور. ( از منتهی الارب ). داغ کردن شتر را بداغ عراض. ( ناظم الاطباء ). نشان کردن شتربه عِراض. ( از اقرب الموارد ). || سر و گردن کج نموده رفتن اسب در دویدن. ( از منتهی الارب ). روان گشتن اسب در دویدن در حالیکه سر و گردن خود را متمایل و خم کرده باشد. ( از اقرب الموارد ). || مغبون شدن در خرید و فروخت. ( از منتهی الارب ): عارضه فعرضه ؛ معارضه کرد او را در خریدن پس مغبون کرد او را. ( ناظم الاطباء ). غلبه کرد او را در معارضه. ( ازاقرب الموارد ). || دیوانگی. ( منتهی الارب ). مجنون و دیوانه شدن ، و فعل آن به صیغه مجهول به کار رود. ( از اقرب الموارد ). || بی بیماری مردن مردم. ( منتهی الارب ). بی علت و بیماری درگذشتن. ( از اقرب الموارد ). || پیدا شدن. ( منتهی الارب ). عارض گشتن. ( از اقرب الموارد ). || عرضه کردن چیری را بر کسی به فروختن. در مثل گویند «عرض سابری » و آن جامه ای است نیکو که با اولین عرضه داشتن ، به فروش میرود و احتیاجی به مبالغه در آن نیست. ( از منتهی الارب ). عرضه کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). عرضه کردن کالا بر راغبان تا آن را بخرند. ( از اقرب الموارد ). || بر پهنای نهادن چوب را بر خنور، و شمشیر را بر ران و نیزه را. ( از منتهی الارب ). از عرض و پهنا قرار دادن چوب را بر ظرف و شمشیر را بر ران. ( از اقرب الموارد ). شمشیر به پهنا بر ران نهادن. چوب به پهنا نهادن. ( تاج المصادر بیهقی ). || خواندن ازبر، گویند عرض الکتاب ؛یعنی آنرا از بر خواند. ( از اقرب الموارد ). مقابله ،چنانکه کتابی را با کتابی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ): دخلت علی سعیدبن جبیر و بیده مصحف فقال اًنی قد عرضت هذا فأقمت سقطه. ( المصاحف سجستانی ). || در نزد محدثان ، خواندن حدیث است بر شیخ ، و سبب تسمیه آن عرضه داشتن آن است بر شیخ خواه او خود بخواند،یا دیگری بخواند و او گوش دهد. و آنرا عرض القراءة نیز گویند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در نزد محدثان ، قسمی از «مناوله » را نیز عرض گویند وآن این است که طالب ، کتاب شیخ را ( خواه اصل آن باشد و خواه نسخه ای که با آن مقابله شده است باشد ) بر او عرضه دارد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اِمص ) اظهار شخص کوچکتر مطلبی را به بزرگتر. ( فرهنگ فارسی معین ). گفتگو و مکالمه شخص کوچک یا شخص بزرگ. ( ناظم الاطباء ). عرض کردن. رجوع به عرض کردن شود :

معنی کلمه عرض در فرهنگ معین

(عُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جانب ، طرف ، کرانه . ۲ - مال ملت ، بیت المال .
(عِ رْ ) [ ع . ] (اِ. ) آبرو، ناموس .
(عَ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - متاع ، کالا. ۲ - نا - خوشی ، بیماری . ۳ - آن چه که دوام و بقا نداشته باشد. ۴ - آن چه که قائم به دیگری است و از خود وجود مستقلی ندارد.
(عَ رْ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) آشکار کردن ، نشان دادن . ۲ - (اِمص . ) بیان مطلب یا درخواستی با فروتنی و ادب . ۳ - پهنا. ۴ - مدت ، زمان .

معنی کلمه عرض در فرهنگ عمید

۱. بیان مطلبی با احترام و ادب.
۲. نشان دادن، آشکار کردن.
۳. (اسم ) [مقابلِ طول] پهنا.
۴. [مجاز] مدت، فاصله: در عرض یک ساعت تمام کارها را انجام داد.
۵. سان دیدن از سپاهیان و تجهیزات آن ها.
۶. اداره و گرداندن امور سپاهیان.
۷. (اسم ) [جمع: عروض] [قدیمی] متاع، کالا، هرچیزی به جز مسکوک طلا و نقره.
* عرض حال: نامه ای که به دادگاه می نویسند و در آن تظلم می کنند، دادخواست.
* عرض جغرافیایی: (جغرافیا ) فاصلۀ زاویه ای بین مدار هر نقطه و دایرۀ استوا.
۱. متاع، کالا.
۲. بیماری و ناخوشی.
۳. آنچه برای شخص پیش بیاید.
۴. چیزی که دوام و بقا نداشته باشد.
۵. [مقابلِ جوهر] (فلسفه ) آنچه قائم به غیر باشد.
۱. نفس، ذات.
۲. جسد.
۳. ناموس و آبروی شخص.
۴. حسب ونسب که انسان به آن فخر می کند.
۱. روی کوه، گردنۀ کوه.
۲. میان دریا.
۳. جانب، ناحیه، کرانه.

معنی کلمه عرض در فرهنگستان زبان و ادب

[ریاضی] ← عرض نقطه

معنی کلمه عرض در دانشنامه آزاد فارسی

عَرَض
(در برابر جوهر و تقریباً معادل صفت) در اصطلاح منطق ماهیتی که چون در وجود آید، نه قائم به خود که وابسته به امر دیگری است که از آن به محلّ و موضوع تعبیر می شود. عَرَض به نظر ارسطو و نیز از دیدگاه حکمای مشّایی نُه قسم است: ۱. کمّ (کمیّت)؛ ۲. کیف (کیفیت)؛ ۳. وضع؛ ۴. اَین (مکان) ۵. مَتی (زمان)؛ ۶. مِلک؛ ۷. اضافه؛ ۸. فعل (= اَنْ یَفْعَل)؛ ۹. انفعال (= اَنْ یَنْفَعِل). از اعراض نُه گانه با مقولۀ جوهر به مقولات عشر تعبیر می شود. غیر از این طبقه بندی، عَرَض از جهات دیگر نیز تقسیم و طبقه بندی می شود: الف. از جهت بداهت نسبت به موضوع که دو گونه است: ۱. بَیِّن (آشکار و روشن)، یعنی عرضی که وجود آن نسبت به موضوع بدیهی و بی نیاز از اثبات است، مثل فرد بودن نسبت به اعداد فرد؛ ۲. غیر بیّن (عکس بیّن)؛ ب. از جهت درون یا بیرونِ موضوع بودن دو گونه است: ۱. عرض ذاتی که ذاتی معروض است، مثل زوج و فرد بودن نسبت به عدد زوج و عدد فرد؛ ۲. عَرض خارجی یا غیر ذاتی که از آن به عرض غریب نیز تعبیر می شود؛ ج. از جهت جدایی پذیری و جدایی ناپذیری از موضوع دو گونه است: ۱. عَرَضِ لازم که جدایی آن از معروض محال است، مثلِ جدایی ناپذیری زوجیت از عدد زوج؛ ۲. عَرَضِ مفارق که از موضوع خود جدا می شود، مانند بیماری و خنده نسبت به انسان؛ د. از جهت اختصاص داشتن به افراد یک کلی یا چند کلی دوگونه است: ۱. عَرَض خاص که به یک کلی اختصاص دارد، مثل خنده نسبت به انسان؛ ۲. عَرَض عام که مشترک است بین چند کلی، مثل سفیدی و سیاهی.

معنی کلمه عرض در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عَرض، به معنای پهنا، مقابل طول می باشد.
از آن به مناسبت در بابهای طهارت ، اطعمه و اشربه و قصاص سخن گفته اند.
[ویکی الکتاب] معنی عَرَضَ: هر چیز غیر ثابت - زودگذر (در جمله "عرض الحیاة الدنیا "شؤون ناپایدار زندگی دنیا منظور است، و مراد از "عرض هذا الادنی " نیز لذائذ زندگی دنیا و نعمتهای زودگذر آن است ، و اگر به اشاره مذکر "هذا "به آن اشاره فرموده و حال آنکه جا داشت با ضمیر مؤنث "هذه "به...
معنی عُرِضَ: عرضه شد
معنی أَرْضُ: زمین
معنی أَعْرَضَ: صرف نظر کرد-روگرداند(کلمه عرض در مقابل طول است ، و در اصل در مورد اجسام به کار میرفته ، سپس در غیر اجسام نیز استعمال شده و معنای اعرض این است که عرض خود را نشان داد (روی خود برگردانید) )
معنی یُعْرَضُ: عرضه می شود (عرض به معنای اظهار و نمایش چیزی است تا طرف آن را ببیند و به موضع آن واقف گردد )
معنی یُعْرَضُونَ: به آنان عرضه می شود (عرض به معنای اظهار و نمایش چیزی است تا طرف آن را ببیند و به موضع آن واقف گردد )
معنی عَرْضُهَا: عرضش - وسعتش (منظور از عرض بهشت در عبارت "جَنَّةٍ عَرْضُهَا کَعَرْضِ ﭐلسَّمَاءِ وَﭐلْأَرْضِ"، چیزی در مقابل طول آن نیست ، بلکه منظور وسعت آن است ، و این استعمالی شایع است)
معنی قَدَّتْ: پاره کرد (کلمه قد و همچنین قط به معنای پاره کردن است ، اما قد به معنای پاره کردن از طول است ولی قط به معنای پاره کردن از عرض است )
معنی مَئَارِبُ: احتیاجات (جمع مأربه است ، که راء آن با هر سه صدا خوانده میشود ، و به معنای احتیاج است ، و مراد از اینکه حضرت موسی در تعریف از عصایش به خدای تعالی عرض کرد: مرا در آن مئاربی (حوائجی) دیگر است، این است که این عصا حوائجی دیگرنیز از من برطرف می کند و فاید...
معنی عِتِیّاً: سرکشی - فرتوتی (اینکه حضرت زکریا عرض کرد به "عتی "رسیدهام کنایه از بطلان شهوت ازدواج و نومیدی از فرزنددار شدن است . در اصل به معنی "سرکشی "می باشد از این جهت که گویی به واسطه پیری اعضاء و جوارحش از او فرمان نمی برند )
معنی عَسَیْتُمْ: از شما انتظار می رفت (در عبارت "فَلَوْ صَدَقُواْ ﭐللَّهَ لَکَانَ خَیْراً لَّهُمْ *فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِن تَوَلَّیْتُمْ أَن تُفْسِدُواْ فِی ﭐلْأَرْضِ وَتُقَطِّعُواْ أَرْحَامَکُمْ "آیا از شما توقع میرفت که از کتاب خدا و عمل به آنچه در آن است که یکی از آ...
ریشه کلمه:
عرض (۷۸ بار)
[ویکی فقه] عرض (ابهام زدایی). عرض ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • عرض (فقه)، به فتح عین و سکون راء، به معنای پهنا، مقابل طول، دارای کاربرد فقهی• عرض (فلسفه)، به فتح عین و راء، در مقابل جوهر و از اصطلاحات فلسفی• عرض (حدیث)، نام دیگر اصطلاح قرائت، از اصطلاحات علم حدیث و از طرق تحمل حدیث،به معنای خواندن حدیث نزد استاد و شیخ الحدیث• عرض، به کسر عین و سکون راء به معنای آبرو، اطلاق شده به حیثیّتی از انسان دارای ستایش یا سرزنش
...
[ویکی فقه] عرض (فقه). عَرض، به معنای پهنا، مقابل طول می باشد.
از آن به مناسبت در بابهای طهارت ، اطعمه و اشربه و قصاص سخن گفته اند.
احکام
به قول مشهور، به آبی که عرض، طول و عمق آن، هر کدام سه وجب و نیم باشد، آب کر گویند. حدّ واجب شستن صورت در وضو از جهت پهنا مقداری است که بین انگشت شصت و وسط قرار می گیرد .به قول مشهور ، در وضو در مسح سر و پا از جهت عرض، مسمای مسح هرچند به اندازه یک انگشت کفایت می کند، لیکن مستحب است مسح سر با سه انگشت بسته و مسح پا با کف دست صورت گیرد.
اندازه واجب ازار
مقدار واجب در عرض و طول ازار، از اجزای واجب کفن آن است که بدن را هرچند با دوختن بپوشاند، لیکن مستحب است عرض آن به گونه ای باشد که یک طرف آن روی طرف دیگر قرار گیرد و طولش نیز به اندازه ای باشد که بتوان از جانب سر و پا آن را بست. برخی مقدار یادشده در طول و عرض را واجب دانسته اند.
آداب اسلامی
...
[ویکی فقه] عرض (فلسفه). عرض در لغت اسم برای چیزی است که دوام ندارد. اما در اصطلاح فلاسفه عرض در مقابل جوهر بوده و طبق تعریف مشهور عبارت است از: "ماهیتی که برای موجود بودن نیازمند موضوع است".
مراد از قید "ماهیت" هر موجود ممکن الوجودی است (که با مبنای اصالت وجود نیز سازگار است) و با این قید، روش می شود که بنابر مشهور، مصداق های عرض دارای ما به ازاء عینی بوده و در زمره مفاهیم ماهوی می باشد. البته باید توجه داشت که خود عرض، مقوله خاصی نیست بلکه مفهوم عامی است که از اقسام ماهیت عرضی انتزاع می شود. بنابراین حمل عرض بر هر یک از اقسامش حمل عرضی است نه ذاتی، در حالیکه حمل مقولات بر اشیاء، حمل ذاتی است فلذا فلاسفه عرض را مقوله نمی دانند. اینکه گفته می شود: "برای موجود شدن نیازمند موضوع است" برای خارج کردن جوهر از شمول تعریف است چون جوهر برای موجود شدن نیاز به موضوع ندارد. البته نباید این نکته موجب این تصور شود که چون عرض نیاز به موضوع دارد پس موضوع، علت فاعلی پیدایش آن است. مثلا در جایی که شرائطی برای من پیش می آید که در خود احساس ترس می کنم، در حقیقت "ترس" عرض است که بر نفس من عارض شده است، لکن "نفس" ترس را در وجود من ایجاد نمی کند، پس ترس، معلول نفس من نیست اما اگر ترس بخواهد موجود شود نیاز به موضوع (یعنی نفس) دارد. بر خلاف جوهر که برای موجود شدن نیازمند موضوع نیست.
نحوه وجود عرض
عرض صفتی برای موضوعش است. برای توضیح این مطلب یادآور می شویم که صفات دو قسم اند: ۱. صفاتی که عین ذات موصوف هستند. مانند: زید و صفت وحدت. (سایر صفات فلسفی نیز از این قبیل اند). توجه به این نکته لازم است که زید و صفت وحدت، هر دو یک مصداق مشترک دارند. صفت یکی بودن که همان وحدت است در خارج ممکن نیست واقعیتی غیر از واقعیت موصوفش داشته باشد. به این دلیل که اگر صفت یکی بودن و زید در خارج عین هم نباشند لازمه اش این است که زید، قبل از افزایش وحدت یکی نباشد و پس از افزایش آن، یکی شود. ۲. صفاتی که در عالم خارج با موصوفشان عین هم نیستند بلکه با یکدیگر مغایرند و به عبارتی صفت در موصوف حلول کرده به گونه ای که موصوف، محل آن صفت شده است، مانند: اعراضی که وجودی زاید بر ذات دارند. دلیل اینکه اعراض در زمره صفات زائد بر ذات قرار می گیرند این است که صفات قابل تغییرند در حالی که موصوف اعراض ثابت باقی می ماند، مثلا اگر قطعه ای خمیر مجسمه سازی را که کروی شکل است فشار دهیم به شکل دیگری مثل مکعب درمی آید، در این فرایند، موصوف که همان خمیر است ثابت باقی مانده است نه معدوم شده و نه به غیر خمیر تبدیل شده است ولی صفت آن خمیر که همان شکل آن است تغییر کرده، صفت کروی بودن از بین رفته و صفت جدیدی مثل مکعب یا غیر آن به وجود آمده است. (البته این بحث صرف نظر از مباحث حرکت جوهر است که تغییر اعراض را دلیل تغییر جوهر می دانند).
اقوال درباره حقیقت و انواع "عرض"
۱. قول مشهور: عرض مقوله خاصی نیست بلکه مفهوم عامی است که از نه مقوله انتزاع می شود و آن نه مقوله عبارتند از: کمیت، کیفیت، این، متی ، وضع ، فعل (ان یفعل)، انفعال (ان ینفعل)، جده و اضافه . ۲. قول میرداماد : عرض مانند جوهر مقوله و جنس عالی است و اقسام نه گانه فوق، انواع عرض می باشند. (بنابراین قول، عرض دیگر مفهوم انتزاعی نیست بلکه خود مقوله است). ۳. قول عمر بن سهلان ساوجی صاحب «بصائر:» مقولات عبارتند از: جوهر ، کمیت، کیفیت و نسبت (این قول اقسام هفت گانه مقولات نسبی را از اقسام نسبت شمرده و معتقد است مجموع این اقسام تحت یک جنس عالی قرار دارند). ۴. قول شیخ اشراق : مقولات عبارتند از: جوهر، کمیت، کیفیت، نسبت و حرکت . (طبق این قول نیز اقسام هفت گانه مقولات نسبی از انواع مقوله نسبت محسوب می شوند)
انواع مقولات
...

معنی کلمه عرض در ویکی واژه

larghezza
جانب، طرف، کرانه.
مال ملت، بیت المال.
آبرو، ناموس.
نا - خوشی، بیما
آن چه که دوام و بقا نداشته باشد.
آن چه که قائم به دیگری است و از خود وجود مستقلی ندارد.
آشکار کردن، نشان دادن.
بیان مطلب یا درخواستی با فروتنی و ادب.
پهنا.
مدت، زمان.
متاع، کا

جملاتی از کاربرد کلمه عرض

که شه باب امید و رحم وجودست بحمدالله همه عرض تو سودست
موسیا ایمان بر من عرضه کن کودکم من بر دهانم نه سخن
گر عرض دهد سپهر اعلی فضل فضلا و فضل افضل
من همتیم کجا بود چون من باز عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز
در آن معرض‌ که جوشد شور محشر قیامت هم تو خواهی بود با دل
نرگس که بود؟ که از سر بی مهری در مجلس شاه سیم و زر عرضه کند
ای ترا عرض خوار و مال عزیز ...ستی ها
در بر شه عرضه خو‌اهم داشت حال خویش و شاه از کرم نپسنددم در این غم و رنج و محن
بذات پاک تو باشد قوام رتبت شاهی بدان سبب که عرض را بگوهرست تقوم