معنی کلمه عبس در لغت نامه دهخدا
عبس. [ ع َ ] ( ع مص ) ترش کردن روی را. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( المنجد ).
عبس. [ ع َ ب َ ] ( ع اِمص ) ترشرویی. ( غیاث اللغات از لطائف و منتخب ) :
گر جان شیرین خواهد از تو سائلی
هرگز اندر چهره شیرین تو ناید عبس.سوزنی.زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
دایم این ضحاک و آن اندر عبس.( مثنوی ).
عبس. [ ع َ ب َ ] ( ع اِ ) سرگین و پشک و جز آن خشک شده بر دنب ستور. ( منتهی الارب ). بول و سرگین خشک. ( غیاث اللغات ). آنچه از بول و سرگین خشک شده و بر دنب شتر چسبیده. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). وَذَح. ( اقرب الموارد ). || شاش برده در فراش که بدان عادت کرده باشد و اثر آن بر بدن و فراش او نمایان بود. و در حدیث است انه کان أبرد من العبس ؛ أی العبد البوال. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) خشکیدن سرگین و پشک و جز آن بر دنب ستور. || خشک شدن ریم بر دست و اندام. ( منتهی الارب ).
عبس. [ ع َ ] ( اِخ ) کوهی است. ( معجم البلدان ).
عبس. [ ع َ ] ( اِخ ) محله ای است به کوفه وبنی عبس بن بغیض بدانجا منسوب است. ( معجم البلدان ).
عبس. [ ع َ ب َ ] ( اِخ ) ابن بغیض بن ریث بن غطفان. از عدنان. جد جاهلی است پسران او عبسیون اند و عنترةبن شداد به آن منسوب است. مسکن آنها ابتدا به نجد بود پس از اسلام پراکنده شدند و هیچ یک از آنان بدانجا نماندند. ( از الاعلام زرکلی ) ( معجم البلدان ).
عبس. [ ع َب َ ] ( اِخ ) ابن رفاعةبن الحارث. جدی جاهلی است و عباس بن مرداس السلمی از نسل اوست. ( از الاعلام زرکلی ).