معنی کلمه عامی در لغت نامه دهخدا
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را.خاقانی.ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را.بایزیدبسطامی.بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.سعدی. || مقابل عَلوی. سید :
غریق منت احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی.سوزنی.
عامی. [ عامی ی می ی ] ( ع ص ) نبت ٌ عامی ؛ گیاه خشک یکساله. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
عامی. [ عام می ] ( ع ص نسبی ) منسوب است به عامه ، ضد خاصه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).