معنی کلمه عارف در لغت نامه دهخدا
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کزو شورش و غوغا شنوند.خاقانی.چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت.نظامی.صورت حال عارفان دلق است
اینقدر بس چو روی در خلق است.سعدی ( گلستان ).عابدان از گناه توبه کنند
عارفان از عبادت استغفار.سعدی ( گلستان ).تمنا کند عارف پاکباز
بدریوزه از خویشتن ترک آز.سعدی ( بوستان ). || مقابل عامی :
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی به رقص برجستند.سعدی.|| شکیبا. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
عارف. [ رِ ] ( اِخ ) ( احمد...الزین ) یکی از نویسندگان و ادباء بزرگ عرب در قرن 14 هجری و صاحب مجله عرفان صیداست. او دارای تألیفاتی مانند تاریخ صیدا وتاریخ شیعه میباشد. ( معجم المطبوعات ج 2 ص 1259 ).